✅ روان درمانی گروهی در کمپ: عشق همیشه در مراجعه است. صفورا بیانی | بی قانون

✅ روان درمانی گروهی در کمپ: عشق همیشه در مراجعه است
صفورا بیانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

همه چیز از روزی شروع شد که آقابیوک به محله ما آمد. آقا بیوک راننده ترانزیت بود و بیشتر کشورها را دیده بود، در هر کشوری هم حتی اگر فقط یک شب مانده بود ازدواج میکرد و بچه دار میشد. روزی که تصمیم گرفت بازنشسته شود با خودش گفت: حالا که چی؟ چی شد حاصل این زندگی؟ بعد کلی فکر یک معنی برای زندگی اش پیدا کرد. دست به کار شد و پنج تا از دخترهایش از پنج نژاد مختلف را دور خودش جمع کرد تا زمان پیری و کوری عصای دستش باشند. سمیرا، سمانه، سحر، سیما و سها، که عمرا یادم نمیماند کدام اسم مال کدام قیافه است. آنها ژاپنی، آفریقایی، برزیلی، روسی و اسکیموی قطب شمال بودند. گرچه هیچوقت نفهمیدم آقا بیوک چطوری و از کدام مسیر بار ترانزیت را برده تا قطب شمال.
از وقتی آقا بیوک و دخترهایش به محله مان آمدند توجه داوود به من کم شد. در لی لی طرف آنها را میگرفت. شب امتحان مشق های جامانده آنها را مینوشت. قیچی برگردانش را میگذاشت موقع رد شدن آنها میزد.
یک روز رفتم در خانه بدری خانم و شکایت پسرش را کردم. گفتم پسرت مثل این خارجی ندیده ها یکهو خودش را گم کرده. بهش بگو برای من که مهم نیست ولی حداقل شان ایران و ایرانی را حفظ نماید. بعد بدری خانم گفت آفرین دختر گلم راست میگی. حالا بیا اینجا کمک کن این بیست کیلو شوید رو پاک کنیم.
پاک کردن و شستن و خشک کردن سبزی ها که تمام شد از خانه شان فرار کردم و داوود را گذاشتم برای همان دوست های خارجکی اش. تصمیم گرفته بودم هر وقت یاد داوود افتادم درس بخوانم و خب همین هم شد منشا درس خواندن های عصبی ام.
اما شب ها در خواب داوود را میدیدم در لباس دامادی با چهار تا عروس که هر چه نگاه میکردم نمیفهمیدم کدامشان نیست. یعنی هر 5 تا بودند ولی چهار تا بودند.
از این طرف و ان طرف شنیدم که داوود بیشتر سمیرا را دوست دارد. یادم نمی آمد کدامشان است ولی خب لابد همان روسی موبلوند قدبلند بوده. لعنتی ها! این روس ها همیشه و همه جا حق ما رو میخوردند. بی شعورهای خوش تیپ دلربا.
همه چیز آنجا تمام شد که آقا بیوک یک دفعه سکته کرد و مرد. مادرهای بچه ها برشان گرداندند به کشور خودشان و دوباره من ماندم و داوود و کوچه. اما من دیگر آن دختر سابق نبودم. گرچه داوود هم خیلی پیگیر نبود. وقتی کمی فکر کردم دلیلش را فهمیدم. ما دیگر خیلی بزرگتر از آن بودیم که بخواهیم لی لی بازی کنیم. روزی که جواب دانشگاهم آمد از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. با یک جعبه شیرینی برگشتم خانه. سر کوچه یک دختر ژاپنی را دیدم که زنگ داوود اینها را میزند. از من پرسید "داوود خانه نیست؟ لطفا اگر آمد بهش بگید سمیرا آمده بود و این نامه را بدید بهش"
نامه را خواندم. خواسته بود به ایران بیاید و طبق قولی که به داوود داده با هم ازدواج کنند. نامه را که به داوود دادم خندید و پاره اش کرد. زیر لب غر زد: دختره دروغگو یه عمر به من ساده گفت خواهر میزوگیه.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon