فعلا که نه خبری از خانم شهابی است و نه خانم فرهمند

فعلا که نه خبری از خانم شهابی است و نه خانم فرهمند. حس می‌کنم شبِ یلدا بدون حضور خانم فرهمند، بلندتر از همیشه است و زمان اصلا نمی‌گذرد. به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس می‌کنی تنهایی. بابا که می‌بیند جَو کمی سنگین است، به بچه‌ها پیشنهاد می‌دهد پانتومیم بازی کنیم اما هیچکس آنقدر ساده‌لوح نیست که بپذیرد تا خودش را ضایع کند. خودِ بابا می‌خواهد بلند شود اما با یک نگاهِ مامان بلافاصله بالاجبار بی‌خیال شده و برای طبیعی‌کردن، ظرف آجیل را به بقیه تعارف می‌کند. به بهانه‌ای از جمع آن‌ها خارج می‌شوم و موقتا می‌روم توی اتاقم. به یکی از دوستانم پیام می‌دهم که نیم‌ساعت بعد به من زنگ بزند و الکی بگوید برای یلدا مرا قبلا دعوت کرده و برای حضورم در آنجا اصرار کند. می‌خواهم وقتی زنگ زد گوشی را به بابا هم بدهم تا بابا فکر نکند الکی می‌گویم. از توی هال صدای آواز می‌آید و از کلمه‌های اشتباه مطمئن می‌شوم باباست. وقتی برمی‌گردم توی هال می‌بینم بابا دارد برای همه آواز می‌خواند و بقیه هم به طور موزون برای شعرِ من درآوردی او دست می‌زنند.
«امشب شبِ یلدائه عزیزم رو می‌خوام....»
بابا که که حسابی جو گیر شده وقتی لبخندِ مرا می‌بیند، انگار می‌خواهد مرا هم با خودش غرق کند و ناگهان وسط آوازش می‌گوید «‌ها دکتر بیا وسط!»
خوشبختانه دوستم در همین اوضاع و احوال زنگ می‌زند. با صدای بلندی جواب می‌دهم. موضوع را به بابا می‌گویم. قبلا هم به او گفته بودم که شب یلدا دعوتم. گوشی را به دوستم می‌دهم و او هم آنقدر اصرار می‌کند تا بابا بالاخره می‌پذیرد. حالا که خانم شهابی هم در کار نیست، از نظر مامان هم مشکل چندانی ندارد. بابا از طرف من از بقیه عذرخواهی می‌کند و جریان را می‌گوید. از بچه‌ها خداحافظی می‌کنم. هوا کمی سرد است و تصمیم می‌گیرم بروم کافه. خوشبختانه یک تاکسی دارد می‌آید و با دست اشاره می‌کنم که بایستد. تاکسی جلوی پایم نگه می‌دارد. می‌خواهم سوار شوم که درِ عقبِ تاکسی باز می‌شود و خانم فرهمند از آن بیرون می‌آید...

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon