✅ همین دور و بر: یلدا ۲. مهرداد صدقی | بی قانون

✅ همین دور و بر: یلدا 2
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon

خانم فرهمند بدون اعتنای چندانی به من به پلاک و آدرسی که توی گوشی‌اش نوشته، نگاه می‌کند و زنگِ واحدِ ما را می‌زند. راننده تاکسی از من می‌پرسد: «بالاخره میای یا نه؟»
ضمن احترام به شعرهای حافظ، سعدی، مولوی و فردوسی، حالِ الان من فقط مصداق این شعر است «یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نَرَم نَرَم».
غرورم می‌گوید نه، منطق می‌گوید نه، اما دلم می‌گوید باید برگردم. البته اگر برگردم، بابا و مامان متوجه ماجرا می‌شوند. می‌خواهم به راننده تاکسی بگویم برود اما نمی‌دانم کی رفته که من نفهميدم. توی کوچه قدم می‌زنم تا کمی فکر کنم. در اوج خیال‌بافی‌ام. اینکه الان با خانم فرهمند وارد خانه می‌شویم، مامان روی سرِمان گل می‌ریزد، همان دانشجویی که جاسیگاری خریده بود با انجام انواع اعوجاجات موزون و ناموزون و رقص سینی، یک چاقو برای بریدن کیک می‌آورد و بابا و آقای عطاری هم در حالی که قرینه هم می‌رقصند، از بقیه می‌خواهد برای‌مان دست بزنند. در همین خوش‌خیالی‌ها هستم که یک‌دفعه دستی به شانه‌ام می‌خورد. مثل مجرمی که در لحظه وقوع جرم دستگیر می‌شود، عین برق گرفته‌ها جا می‌خورم. آقای عطاری سلام می‌دهد و می‌گوید:
-بابات می‌گفت مهمون دارین چرا توی کوچه‌ای؟
حالا باید به او هم جواب پس بدهم. هنوز چیزی نگفته‌ام، خودش نتیجه‌گیری می‌کند: «نکنه داری به آلودگی هوا کمک می‌کنی؟»
الکی لبخند می‌زنم تا بی‌خیال شود اما آقای عطاری می‌گوید: «ذکر خیر بابات شد یه حالش رو بپرسم»
فورا می‌گویم: «الان که مهمون داره...»
- خب تو چرا نمیری پیش مهمونا؟.... حامد، خیلی مشکوک می‌زنی‌ ها. خدای نکرده جریان سیگارمیگار که نیست؟

آقای عطاری در حالی که مرا زیر نظر گرفته، زنگِ خانه‌مان را می‌زند. تا قبل از اینکه بابا بیاید، مهلت دارم یک راه‌حل پیدا کنم. بابا که می‌آید با دیدن من متعجب می‌شود.
-تو نرفتی هنوز؟
-راستش داشتم می‌رفتم اما وقتی فهمیدم مهمونی‌شون یه خورده خونوادگیه پشیمون شدم. برای همین پیچوندمشون و گفتم بیام همین‌جا به شما کمک کنم.
بابا می‌گوید: «تو که راس میگی!»
حالا نوبت آقای عطاری است که مرا گیر بیندازد.
- پس چرا توی کوچه داشتی قدم می‌زدی؟
راستش موقع دفاع از پایان‌نامه هم این‌طور در برابر سوال‌ها گیر نکرده بودم. بهترین راه این است که مسیرِ آبروبرانه اما کم‌خطرتری انتخاب کنم و برای همین به ناچار با شرمندگی به آقای عطاری می‌گویم: «دلیلش همونیه که اول گفتین».

آقای عطاری می‌خندد و می‌گوید: «اشکال نداره. من و باباتم همین‌کاره‌ایم! منتها قبلش چک می‌کنیم کسی دور و برمون نباشه!»