داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت هشتم. نویسنده این قسمت: مونا زارع
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت هشتم
نویسنده این قسمت: مونا زارع
___
قباد بالای سر جسد ایستاده بود و قیافهاش را درهم کرده بود. سرش را نزدیک جسد برد و گفت: «سر جدت بیا ببین قیافشو! این مردهها یه صدایی میدن!» عماد از یخچال شیشه آب را در آورد و گفت: «بیخود میگی دیگه. مرده میگم» قباد روی زمین زانو زد گوشش را چسباند به سینه پیرمرد «نه داداش گلم. نمیگم نمرده. دارم میگم عمو شهرام منم که مرد تا یه هفته یه صداهایی ازش میومد. میگفتن هوای بین پوست و گوشتش داره خالی میشه. تو مگه تیوپ نداشتی تاحالا؟!» عماد بطری آب را بالاتر از دهانش گرفت و آب را ریخت توی دهانش. خودش میدانست که زندگیاش را کثافت برداشته اما روی شیشه دهانی حساس بود. حتی میدانست که خودش تنها زندگی میکند و کسی قرار نیست به شیشهاش دهان بزند اما راوی این قسمت که من باشم، یک زن هستم و از شیشه دهنی خوشم نمیآید که هیچ، کسی هم حق ندارد توی این داستان قاشق خورشتیاش را بزند توی ماست!
قباد شیشه آب را از دست عماد کشید و گفت: «میگم مگه تیوپ ندیدی؟ از کار که میفته پیس پیس کردنش راه می افته تا خالی شه. میگن مرده هم بادش خالی شه شروع میکنه به پوسیدن» عماد پاهای جسد را گرفت و گفت:«آره منم یه صدایی میشنوم» قباد سر جسد را بلند کرد و گفت: «اگه بادش کنیم چی؟» چند لحظهای ساکت شدند و هر دو بهم خیره شدند و عماد آرام انگشت شستش را بالا برد و داد زد «باریکلا» هر دو قفسههای کابینت را گشتند و تلمبه دوچرخه زیر آت و آشغال های عماد پیدا شد. سایهای از پشت پنجره روی دیوار خانه افتاد. عماد چشمش را ریز کرد و به پنجره نگاه کرد و گفت:«یکی رد نشد؟» قباد آدامسش را ترکاند و از روی جسد دوید سمت پنجره و پرده را کشید و گفت: «باد بود» زنگ خانه زده شد و عماد در حالیکه به سمت در میرفت گفت: «البته باد سایه نداره داداش گلم» قباد روی شکم پیرمرد نشست و تلاش کرد شلنگ را بیندازد ته حلقش و گفت: «تو یه پیرمرد کشتی من بهت گیر ندادم بعد به قوانین فیزیک توی وضعیت حساس کنونی گیر میدی؟!» عماد در خانه را باز کرد. چند ثانیه به روبرویش خیره شد و در را بست. قباد شلنگ تلمبه را فرو کرد توی دهان جسد و گفت: «چی شد؟!» عماد انگشت دستش را گاز زد و با صدای کم گفت: «یه دختره! خیلی خوشگله» قباد تلمبه را بین دوتا پاهایش گذاشت و شروع به باد زدن کرد و گفت:«به نظر من که اخلاق مهمتره» عماد تلمبه را از دست قباد کشید و باد جسد خالی شد و گفت:«دیوانه از این بیابون سالی یدونه زنم رد نمیشه، اگرم بشه دنبال سرویس بهداشتی میگرده!» دوباره چشمش را چسباند به در و آرام گفت:« مرگ من بیا یه دقیقه ببینش آخه» قباد کارش را رها کرد و باد جسد دوباره خالی شد. با کفشش کوباند به پهلوی جسد و گفت: «درزاشو باید بست. اینطوری بادش خالی میشه. پوستشم میافته اینقدر پر و خالی میشه انصاف نیست. بدو لباساشو در بیاریم» دستش را توی جیبهای جسد کرد. یک مشت پول خیس مچاله شده و قبض از جیبش بیرون آورد و ریخت روی زمین. عماد به قباد نزدیکتر شد و نگاهش کرد. دستش را توی جیب شلوار پیرمرد کرد. لابلای قبضها چشمش به یک عکس خورد. ۱۵ مرد با سبیلهای صورتی در اتاقی با دیوارهای خاکستری و یک پنجره نیمه باز شده کنار هم ایستاده بودند. عماد عکس را جلوی قباد گرفت. قباد از روی شکم جسد بلند شد و گفت: «اون دختره رفت؟» عماد به قباد خیره شد و گفت:«نفر اول از سمت راست من نیستم؟ با سبیل صورتی؟» همان لحظه بود که کلید در انداخته شد و دختر وارد خانه شد…
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon