✅ نیمه شب اتفاق افتاد. مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون. رو بستم

✅ نیمه شب اتفاق افتاد
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون
@Dastanbighanoon

چشمام رو بستم. مطمئن بودم اگر بازش کنم دیگه اونجا نیست. با ترس و لرز، آروم بازش کردم. گفت: من اینجام که سه‌تا آرزوت رو برآورده کنم... لعنتی من حتي یه آرزو هم نداشتم. به ذهنم اومد که بگم با فلانی ازدواج کنم... یادم اومد باهاش ازدواج کردم. تو رودربایسی اخلاقی این آرزو رو کردم، اصلا دیگه ازدواج جزو اولویت‌هام نبود. دوباره فکر کردم یه شغل می‌خواستم با بیمه و مزایا. می‌خواستم بگم اما خوب فکر کردم دختر؛ کی تو ۳۵ سالگی حال داره ساعت ۶ بره سرکار با کلی آدم صبونه نخورده چونه بزنه، تو ۱٨ سالگی هم این‌کاره نبودم چه برسه به الان. از همون اول دلم می‌‌خواست یه سره سردبیر نیویورک تایمز... همین‌رو باید بگم. تا اومدم بگم گفت: «نه اون معذوریت داره، عرضه یه آرزو کردن رو هم نداری تو! باز بگی سردبیر کیهانی، وطن امروزي، جواني، یه‌چیزی! نیویورک تایمز كه مجوزم‌رو ازم میگیرن. میخوای باطلم کنی؟ تازه صنف بهم کارت داده». بی‌خیال شدم گفتم داری وقتت رو حروم می‌کنی به پاهاش نگاه کردم سُم داشت. این دیگه چجور سُمی بود چقدر تمیز بود، انگار پدیکور کرده. گفت باشه، گند زدی باز. بعد یجوری که انگار خیلی شاخه ماسک رو برداشت و گفت سورپرایز. تولدت مبارک. این کفش‌ها رو از کالکشن جدید گوچی برات خریدم. بعد سُمش رو درآورد. کاش آرزو می‌کردم این‌قدر یخ و جلف نباشه. کاش آرزو می‌کردم تولدم رو یادش بره، آدم از 30 سالگی به بعد باید خودش رو بزنه به فراموشی، ۳۵ تا شمع رو کیک الان میخواد دوباره بگه نگران نباش زنگ زدم آتش‌نشانی آماده ‌باشن. برق رو روشن کرد همه برام دست زدن، بی‌شعور حتي یادم نیاورد که امروز تولدمه من با ریش و سبیل وسط مهمون‌ها بودم. کاش آرزو می‌کردم بيشعور نباشه. چه گیری کردیم این وقت شب به خدا!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon
@Bighanooon