✅ در استادیوم. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

✅ در استادیوم
علی مسعودی‌نیا | بی قانون
@Dastanbighanoon

هنوز درست سر جایم ننشسته بودم که یکی با چوب پرچم کوبید روی شانه‌ام. برگشتم و دیدم گولاخ‌تر از این‌ حرف‌هاست که بخواهم اخم کنم. دو متر در دو متر بود و سبیلش از بناگوش دررفته. اخم‌هایش تو هم بود و اصلا نمی‌شد ریسک کنی و پرخاشگرانه حرف بزنی. این شد که به زور لبخندی زدم و گفتم: «چته برادر؟ ترقوه رو داغون کردی!» نگاه چپ‌چپی به من انداخت و گفت: «تشویق کن! کسی که توی جایگاه میشینه باید تشویق کنه». گفتم: «عزیزم! هنوز که بازی شروع نشده... ببین! زمین خالیه...». پوووف طویلی کرد و گفت: «دارم می‌بینم نابغه! اینجا که نشستی باید از همین حالا به تیم روحیه بدی». قدری عصبی شدم و گفتم: «شما مگه لیدری؟» گفت: «بعله! لیدرم داداش!» گفتم: «پس چرا لباس لیدری تنت نیست؟» گفت: «اولندش که مگه لیدری به لباسه؟ دومندش خواستم فضولام رو بشمرم! فعلا یکی...» دیدم اصلا نمی‌شود با طرف برخورد منطقی داشت. این شد که رو گرداندم و بی‌خیال بحث شدم. دو دقیقه نگذشته بود که دوباره چوب پرچم را فرو کرد توی پشتم. گفتم: «دیگه چیه؟» گفت: «چرا تشویق نمی‌کنی پس؟» گفتم: «بابا لامصب! بذار بازی شروع بشه بعد...» براق شد و گفت: «درست صحبت کنا! میام دندونات رو می‌ریزم تو دهنت». گفتم: «این همه آدم دور و برت نشستن. هیچ کدوم هم تشویق نمیکنن. واسه چی گیر دادی به من بدبخت؟» گفت: «اولندش اونش به خودم مربوطه. دومندش از قیافه‌ات پیداس از این سوسول‌هایی که قرنی یه بار میان استادیوم». گفتم: «آقای محترم! درست صحبت کن! هر چی نجابت می‌کنم هیچی نمیگم...» دو سکو را یک‌جا پرید پایین و آمد رخ‌به‌رخ من ایستاد. گفت: «خب؟... یه چی بگو! واستادم ببینم چی میگی؟» گفتم: «برو بابا... تو معلومه پی شر می‌گردی...». بخت با من یار بود که مرد میانسالی از سمت دیگر داد زد: «صلوات بفرستید بابا! درگیری درست نکنید». رفیق گولاخ‌مان نگاهی به سمت مرد انداخت و گفت: «فقط به خاطر موی سپید و گل روی شما بی‌خیالش میشم حاجی!» چند دقیقه بعد تیم‌ها وارد میدان شدند. گوینده استادیوم یکی‌یکی نام بازیکنان را اعلام می‌کرد و همه داد می‌زدند: «شیره!» در همین اثنا بود که دوبار چوب پرچم را فرو کرد توی ستون فقراتم. با عصبانیت برگشتم و گفتم: «دیگه چته؟» گفت: «نون نخوردی؟ داد بزن دیگه!» گفتم: «عزیز من! این ته قدرت حنجره‌ بنده‌ است. از این بلندتر نمیتونم». دوباره پوووف طویلی کرد و خطاب به اطرافیانش گفت: «دیدین؟ معلوم بود از این سوسول‌هاست. خب می‌رفتی اون‌ور می‌نشستی. واسه چی اومدی قاطی هوادارای دوآتیشه؟» دیگر از کوره در رفتم. کتم را درآوردم و دادم دست بغل‌دستی و از روی کت و کول مردم، فحش‌خوران بالا رفتم و رسیدم به طرف. گفتم: «فکر کردی می‌ترسم ازت؟ دو ساعته رو مخمی؟» گفت: «بکش کنار بذار باد بیاد بابا!» گفتم: «الان حالیت می‌کنم» و مهیا شدم با مشت بزنم توی صورتش که ناگهان جیغ زد: «مرتیکه‌ روانی! رو زن دست بلند می‌کنی؟ تا آدمایی مث تو توی این مملکت هستن ماها رنگ استادیوم رو نمی‌بینیم. چون امنیت جانی نداریم». دستم توی هوا خشک شد. برای دقایقی کل استادیوم هم در سکوت فرو رفت. سبیلش را کند و چند تا بالشتک بادی از توی کاپشنش درآورد و همراه با پرچم پرت کرد سمت من و بعد هم رفت سمت در خروجی.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon