رنگم قرمز می‌‌شود

رنگم قرمز می‌‌شود. امیدوارم سوالش این باشد «من‌رو میگیرین آقای دکتر؟» و با «بله» گفتنِ من خیالش راحت بشود. خانم فرهمند می‌‌گوید: «یادتونه اون شب توی کافه یه پیرمرده اومد تو و بهش کمک کردین؟»

الان اگر بگویم «آره» یعنی که من به بابابزرگ کمک کردم و این یک دروغ است. اگر بگویم «نه» هم که نمی‌‌شود. به ناچار با یک فرار رو به جلو، می‌‌گویم «چطور؟»

خانم فرهمند می‌‌گوید: «راستش نگین چقدر سمجه‌‌ها ولی همینجوری ذهنم درگیره. یعنی قبلش ندیده بودینش؟»

گیر کرده‌‌ام. از دور بابا دارد به طرف ما می‌‌آید و از همان راه دور انگار فهمیده من در چه وضعیتی هستم. خودش راهش را عوض می‌‌کند. مثل دانشجوهایی که جواب سوال استاد را بلد نیستند و الکی با گفتن «راستش...» کمی زمان می‌‌خرند، می‌‌گویم «راستش...».

خانم فرهمند که از من سوال پرسیده، به جای اینکه حواسش به جواب من باشد، گوشی‌‌اش را درآورده و دارد با آن ور می‌‌رود. با کمی مکث می‌‌گویم «آها، اون پیرمرده که گفتین».

خانم فرهمند نمی‌‌گذارد جوابش را بدهم و می‌‌گوید: «لازم نیست معذب باشین آقای دکتر. عذر می‌‌خوام اصلا همچین سوالی پرسیدم».
خیالم راحت می‌‌شود که مجبور نشدم باز هم دروغ بگویم. نفس راحتی می‌‌زنم. خانم فرهمند اجازه رفتن می‌خواهد و باز هم می‌‌گوید: «بابت اون شب باز هم ممنونم».
خانم فرهمند می‌‌رود و من در حسرت روزی که دیگر نرود. بابا دوباره راهش را کج می‌‌کند و به طرف من می‌‌آید. با لبخند می‌‌گوید: «الان دبیر کمیته انضباطی دانشگاه رو دیدم، گفت دو سه روزه دیگه تقلب نکردی و سمت کمیته انضباطی نیومدی نگرانت شدیم».
مثل چند دقیقه پیش که خانم فرهمند با گوشی‌‌اش ور می‌‌رفت، حالا این منم که بدون توجه به شوخی بابا به گوشی‌‌ام نگاه می‌‌کنم. یک پیام از خانم فرهمند آمده. با اشتیاق باز می‌‌کنم. شاید جوابش باشد. عکسی از یکی از عکس‌‌های پروفایل من اسکرین شات گرفته و برایم فرستاده. عکسی که مربوط به سفر شمال می‌‌شود و من بابابزرگ را بغل کرده‌‌ام... .

ادامه دارد
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon
@Bighanooon