داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: آخرین قسمت. مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: آخرین قسمت
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon
خانم فرهمند رفته و به آخرین پیامش چشم دوختهام «متاسفم. جوابم منفیه». حالا به قول شاعر، من اندیشهکنان غرق اینپندارم که چرا از اول راستش را نگفتم. بابا کهمتوجه شده کمی غیر عادی به نظر میرسم جریان را از من میپرسد. فهمیده که بهخاطر خانم فرهمند است. دیگر نمیخواهم دروغ بگویم برای بابا، ماجرای بابابزرگ را هم تعریف میکنم. حتی اینکه مجبور شدم بگویم او مشکل دارد و بهخاطر او دروغ گفتم و شاید خدا برای همین تنبیهم کرده و اینکه دقیقا ماجرا بهخاطر بابابزرگ به هم خورده. بابا در این شرایط حساس کنونی با لبخند کمرمقی میگوید: به قول همون بابابزرگت «نه، خوب شد!». حالام اشکال نداره، چون در عین حال زیادم دروغ نگفتی. چون یه مشکل داره که وقتی باهاش میریم سفر پول بلیت هواپیماش رو نمیده. مشکل دیگهش رو هم که خودت میدونی.
بابا به شوخی چیزی میگوید تا من بخندم اما وقتی میبیند همچنان ناراحتم، حس میکند قضیه جدیتر از این حرفهاست. لحنش تغییر میکند و با لحنی که انگار صمیمیترین دوست تمام عمرم است میگوید: «حامدجان غصه نخور. مرد تا عاشق نشه و تا شکست نخوره مرد نمیشه. منم اگه قرار بود تو دفعه اول که هیچی، حتی تو دفعه هشتم توی عشق پیروز بشم که تو الان اینجا نبودی و اصلا نبودی که بخوای شکست بخوری. برای تو هم حالا حالاها جا داره. این نیز بگذرد».
نمی دانم چرا صدایم می لرزد و میگویم: ولی نمیخوام از دست بدمش بابا.
بابا لحنش باز تغییر میکند و میگوید: الان به قول این دختر و پسرای لوس باید بهت بگم «عزیییزم». ولی دیگه مردی شدی. ناراحت نباش باباجان. به نظرم بهتره دیگه بهش اصرار نکنی و بیخیالش شی.
- نمیتونم
-پس دیگه ولش نکن. فکر کنم تو دلت میخواد به جای اینکه از هشت نفر شکست بخوری از یه نفر هشت بار شکست بخوری. فرض کن به هر دلیل ممکن تو رو نخواد. زورکیکه نیست. به معنی شایسته نبودن تو هم نیست. به جای غصه خوردن ببین اشکال کار کجاست که ایشالا کمکم برای هفت تای بعدی رفعشونکنی! یه روز با خودت فکر میکنی و به اینفکرهای الانت میخندی.
- من هیچوقت نمیخوام به فکرهای امروزم بخندم.
+باشه ولی همه اونایی که بعدا به این روزهاشون خندیدن هم اون اولش دلشون نمیخواست بخندن. خب لنگرهای کشتیت رو جمع کن بریم شیرینی بخریم.
- شیرینی چی؟
+ هیچی من به همه گفتم کار بورسیهات داره درست میشه قراره به همه شیرینی بدی.
- تو این شرایط؟
+ اتفاقا تو همین شرایط خوردن داره. حامدجان دنیا از این بازیها زیاد داره، جدی نگیر. یه هم روز همینا رو به پسرت میگی. حالا مادرش هر کی قراره باشه.
بابا به بهانه بورسیهام برای شام همه را دعوت کرده. البته شاید به این خاطر که از فکر و خیال بیایم بیرون. بابا و دایی میخواهند آتش درست کنند. بر خلاف همیشه که نمیگذاشتند من حتی به ذغالها نزدیک شوم، این دفعه بابا خودش بادبزن را به من میدهد و میگوید: ببینم چه میکنی دکترجان. جوجه رو خوب دربیاری خودم میرم برات جواب مثبت رو ازش بگیرم.
دایی جریان را میپرسد و وقتی بابا سربسته ماجرای جواب منفی را توضیح میدهد، دایی میگوید: عین بابات سمج باش. همینکه عاشق مامانت شد اونقدر پیله کرد که از ترس آبرمون بهش جواب مثبت دادیم.