دایی احتمالا جریان آن هفت هشتای قبلی را نمی‌داند‌ بابابزرگ‌ هم به جمع ما می‌پیوندد

دایی احتمالا جریان آن هفت هشتای قبلی را نمی‌داند‌ بابابزرگ‌ هم به جمع ما می‌پیوندد. بابا، بابابزرگ را به من‌نشان‌می‌دهد و با چشمکی که می‌زند، آهسته می‌گوید «رفیقت اومد!»
بابابزرگ دستی به سرم‌ می‌کشد و می‌گوید «حامدجان مبارکت باشه».
با شرمندگی و خجالت، تشکر می‌کنم. بابابزرگ در ادامه حرفش‌ می‌گوید: حامدجان ان‌شاا... شیرینی عروسیتم بخورم. ماشالا دختر قشنگی هم بود. هم این یکی هم اون یکی!
داغ دلم تازه می‌شود. بابا برای اینکه حرف را عوض کند می‌گوید: حامد کلا دو نفر رو زیر نظر داشت ماشاا... یکی از اون یکی قشنگ‌تر و متقلب‌تر. پدر دامادم ‌که از همه بدتر. الان همه‌مون تو کمیته انضباطی بابت تقلب پرونده داریم.
بابابزرگ‌ به من می‌گوید: کلک، ‌نکنه تو از متقلب‌ها خوشت ‌میاد؟ مشکل داری‌ها.
بابا زیر لب می‌خندد. اسم‌مشکل که می‌آید قیافه‌ام عوض می‌شود. بابابزرگ که حس می‌کند شاید ناراحت شده باشم، می‌خواهد از دلم دربیاورد و می‌گوید: شوخی کردم حامدجان. خداییش تو نوه‌هام تو یه چیز دیگه‌ای.
بابا هم به شوخی به بابابزرگ می‌گوید: شما که به همه نوه‌ها همین رو میگین.
بابابزرگ می‌خندد و می‌گوید: آره ولی تو دامادام خداییش تو هم یه چیز دیگه‌ای.
بابا هم به شوخی می‌گوید: شمام تو پدرزن‌های من چیز دیگه‌ای هستی باباجون!
بابابزرگ قیافه‌اش جدی می‌شود و در حالی که به بابا اشاره می‌کند، به من می‌گوید: حامد یکی از همون سیخا رو بده من لازمش دارم.
- میخوای منم مشکل‌دار کنی باباجون؟
همه می‌خندیم. نمی‌دانم تاثیر بورسیه است یا ماجرای خانم فرهمند یا سردی هوا اما بر خلاف همیشه مالکیت آتش و بادبزن و ذغال‌ها را با اطمینان به من سپرده‌اند. انگار در دید آن‌ها دیگر کاملا مرد شده‌ام. مرا با آتش تنها ‌می‌گذارند و می‌روند. بابا موقع رفتن به داخل خانه می‌گوید: جوجه‌ها رو نسوزونی‌ها وگرنه جریان رو به بابابزرگت میگم!
حالا کنار آتش تنها نشسته‌ام و به ذغال‌های افروخته چشم دوخته‌ام‌. نمی‌دانم چرا حسی شاعرانه دارم. زیر لب با خودم‌ آهنگ آتش در نیستان را زمزمه می‌کنم‌. فکری به ذهنم‌می‌رسد. عقل می‌گوید نه اما احساسم این‌چیزها حالی‌اش نمی‌شود. گوشی را برمی‌دارم و تمام ماجرا را با جزییات کامل برای خانم فرهمند می‌نویسم و می‌فرستم. حتی اگر جوابش منفی‌ است نمی‌خواهم ذهنیتش منفی بماند و علت ماجرا را بداند.
جوجه‌ها را روی منقل می‌گذارم اما هنوز جوابی نیامده. جوجه‌ها را برمی‌گردانم اما باز هم خبری نیست. با صدای «دینگ» پیام کم‌مانده دستم بسوزد.
«از توضیحتون ممنون اما دیره و گفتم که فعلا قطعا جوابم‌منفیه».
انگار قلب مرا روی ذغال گذاشته‌اند. ناراحتم اما چند دقیقه بعد پیام دیگری می‌رسد. «حالا شاید بعدها نظر دیگه‌ای داشته باشم اما فعلا نه».
فورا می‌پرسم «بعدها مثلا کی؟»
منتظر جوابش هستم و به گوشی چشم دوخته‌ام. در حالی‌که دستم دارد می‌سوزد، هر دفعه با دیدن farahmand is typing... قلبم دارد از جا درمی‌آید. نوشته:
«به زمان نیاز دارم...».
دیگر چیزی نمی‌نویسم. همان «فرهمند ایز تایپینگ»ها را به منزله جواب تلقی می‌کنم و از همان لحظه این‌طور تفسیر می‌کنم که اگر با من ‌نبودش هیچ میلی، جوابم را نمی‌داد. شاید بخندید اما ترجیح می‌دهم با همین امید روزگارم را بگذرانم. صد بار دیگر پیامش را می‌خوانم و چشمم فقط روی کلمه‌های «شاید بعدا» می‌ایستد. به قول او حس می‌کنم باید بگذارم زمان بگذرد تا «شاید بعدها» اتفاق دیگری بیفتد. زمان بگذرد تا بعدها با گذشت او به فرزندم نگویم این ‌نیز بگذرد. هنوز در فکر و خیالم و به آینده فکر می‌کنم. بابا، دمپایی بچه نسرین را پوشیده و دارد با نگرانی به طرف من‌ می‌آید. انگار آن‌قدر نگرانم بوده که توی خانه طاقت نیاورده و نمی‌خواهد یک عاشق دل‌سوخته را با آتش تنها بگذارد. ناخواسته بالاخره لبخند می‌زنم تا از نگرانی‌اش کاسته شود. هرچند که نمی‌خواهم از جواب خانم فرهمند و تصمیمم مبنی بر بی‌خیال شدن موقتی و گذشت زمان و جریان «شاید بعدها» چیزی بگویم. بابا درحالی‌که فقط نوک پاهایش توی دمپایی جا گرفته و پاشنه‌هایش روی هواست و از سرما می‌لرزد، از همان دم در داد می‌زند و چیزی می‌گوید که تازه دلیل نگرانی‌اش را می‌فهمم.

«سوزوندی... سوزوندی!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon
@Bighanooon