✅ پیاده‌روی دلنشینِ عصر پنج‌شنبه. جابر حسین‌زاده | بی قانون

✅ پیاده‌روی دلنشینِ عصر پنج‌شنبه
جابر حسین‌زاده | بی قانون
@bighanooon

واقعیت این است که یک‌بار بعد از ظهر پنج‌شنبه به سرم زد بروم پیاده‌روی. یعنی دور از جان شما مثل انسان‌های هدفمند و علاقه‌مند به سلامتی، با اراده‌ای آهنین خودم را کندم از جلوی تلویزیون و تا دم در بندهای کفشم را ببندم دیدم همسرم چند لایه لباس گرم پوشیده و سه‌چهارتا شال گردن پیچیده دور خودش و ایستاده بالای سرم: «بریم». گفتم: «کجا بریم؟» جواب داد: «پیاده‌روی دیگه». نفهمیدم فکرم را خوانده یا من مثل بعضی شخصیت‌های سریال‌های پفکی تلویزیون بلند بلند با خود حرف زده‌ام؟ مثلا در حالی که شبیه پاندایی بی‌حوصله فرو رفته بودم توی آغوش مبل، با صدای بلند گفته‌ام: «دیگه وقتشه که بلند شم و یه تکونی بدم به خودم. آره. باید برم قدری قدم بزنم و این چربی‌های لامصب رو آب کنم. واقعا تا کی میخوام این‌طور بی‌مصرف و واداده ولو بشم جلوی تلویزیون؟» به هر حال دوتایی زدیم بیرون و نرسیده به سر کوچه همسر پیچید توی خشکشویی و چند دقیقه بعد با یک دسته لباس و مانتوی کاورپوش آمد بیرون. لباس‌ها را گرفتم و داشتم فکر می‌کردم به اینکه بد دست‌ترین چیز دنیا همین لباس‌های اتو شده خشکشویی است. نه می‌شود تا کنی و بیندازی روی ساعدت، نه می‌توانی بچپانی‌شان توی کیسه‌ای چیزی، باید مواظب باشی چروک نشود، باید آن‌قدر بالا نگه‌شان داری که لبه‌شان نخورد به زمین. توی این فکر‌ها رسیدیم جلوی داروخانه. همسر رفت داخل و یک ربع طول کشید تا با یک کیسه قرص جوشان و عصاره اکالیپتوس و قرص سرماخوردگی بیاید بیرون. پرسیدم: «سرما خوردی مگه؟» گفت: «هنوز نه. ولی تو این هوا من‌رو کشوندی بیرون و پیاده راه می‌بری تا شب سرما می‌خورم دیگه. بی‌ملاحظه‌ای دیگه». خواستم بگویم مگر داروخانه میوه‌فروشی است که می‌روی همینجوری الکی خرید می‌کنی؟ بعد دیدم اگر این را بگویم چندین و چندتا از کارهای اشتباه و بی‌منطق خودم را می‌کوبد توی صورتم. پنج دقیقه راه نرفته بودیم که باز ایستاد جلوی یک ساختمان و به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. «آخ داشت دیرم می‌شد. ببین من وقت آرایشگاه دارم اینجا. یه یک‌ربع 20 دقیقه همین‌جاها بچرخی منم اومدم. اینا رو هم نميتونم ببرم بالا؛ زشته». حالا با یک خروار لباس اتو شده و بسته قرص‌ها توی دستم باید ول می‌گشتم توی خیابان. دیدم راه ندارد با این بند و بساط پیاده‌روی کنم. کمی بالاتر تکیه دادم به میله‌هاي یو شکلی که فرو کرده بودند کنار درِ پارکینگ یک ساختمان. سوز سرما داشت راه می‌گرفت و از هرجای ممکن خودش را می‌رساند زیر لباس‌هام. یقه بادگیرم را کشیدم بالا و کلاه پشمی‌ مشکی‌ام را تا بالای ابرو کشیدم پایین.
با آن کلاه و عینک آفتابی مطمئنا شبیه‌ترین موجود بودم به دزد. نگاه کردم به دوربین مداربسته جلوی میوه فروشیِ کنار ساختمان. احتمالا تمام چیزی که توی کادر داشت، من بودم و دو تا کیسه بزرگ. مظنونی بالقوه در کنار سیب‌زمینی‌ها. نمی‌دانستم کجا را باید نگاه کنم. زل بزنم به دوربین؟ ساختمان‌های روبه‌رو را نگاه کنم انگار که آمده‌ام دید بزنم برای دزدیِ شب؟ خیره بشوم به ماشین‌های پارک شده که توی دوربین معلوم بشود می‌خواهم ضبطی تایری چیزی باز کنم ازشان؟ کلا وسواس بیمارگونه‌ای دارم در برابر دوربین. باید چند دقیقه یک‌بار نگاهش کنم. شبیه حالتی که می‌دانی یک‌نفر زل زده بهت و چند لحظه یک‌بار نگاهش می‌کنی و از خودت می‌پرسی جریان چیست؟ از من خوشش آمده؟ دارد مسخره‌ام می‌کند؟ آشناست؟ منظور غلطی دارد؟ قبلا همکار بوده؟ دوست دوران مهدکودک است؟ پا به پا کردنم و تکیه دادن جاهای مختلفم به میله یو شکل دقیقا یک ساعت و 40 دقیقه طول کشید تا همسر بیاید از آرایشگاه بیرون و قبل از اینکه بخواهم غر بزنم که علافم کردی اینجا، شروع کرد به بدگویی از منیژه که اصلا کارش را بلد نیست و پر رو است و حیف پولی که هر بار دارم اینجا دور می‌ریزم و اصلا آن دفعه که200 هزار تومان از کیفم دزدیدند حتما کار منیژه یا بچه‌های آرایشگاه بوده. هر دفعه می‌رود آرایشگاه منیژه، همین‌ها را می‌گوید و باز تا دفعه بعد یادش می‌رود. سرجمع 500 متر هم راه نرفته بودیم و از شدت خستگی راضی‌اش کردم برگردیم خانه. چند ساعت بعد، هوا هنوز تاریک نشده بود که چشم‌هام شروع کردند به خارش و بعدش آبریزش بینی و عطسه و سر درد. همسر با لبخندی تمام نشدنی چندتا قرص جوشان انداخت توی آب و یکی دو تا قرص سرماخوردگی هم چپاند توی حلقم. راضی بود از آینده‌نگریِ مادرانه‌اش. زمانه سختی بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Bighanooon