✅ داماد فرمانده. مرتضی قدیمی | بی قانون

✅ داماد فرمانده
مرتضی قديمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

حمیدرضا، سرباز دفتر فرماندهی پادگان که تا چند هفته دیگر خدمتش تمام می‌شد در انتظار بود تا خیالاتش به زودی، رنگ و بوی واقعیت به خود بگیرد. قرار بود برگردد شیراز و با مهناز، دختر دایی‌اش ازدواج کند و رستورانی در خیابان قصرالدشت راه بیندازد.
باید یکی را مثل خودش منظم و مرتب پیدا می‌کرد تا در همین چند هفته باقی مانده به کارهای دفتر و چطور جواب تلفن دادن و رسیدگی به نامه‌ها و... آشنا شود و همه کارها را تحویل او بدهد؛ هرچند که دفتر، نیروی کادر داشت اما طبق معمول، همه کارها را سربازها انجام می‌دادند.
هیجانی که حمیدرضا از ترخیص و رفتن داشت ما را به وجد می‌آورد تا این خیال که چندین ماه آینده را چطور پشت سر بگذاریم رنگ ببازد و حدس بزنیم به همین زودی‌ها ما هم خواهیم رفت؛ هرچند که مثل او، مهنازی نداشتیم تا منتظرمان باشد و روزی یک‌بار زنگ بزند.
هیچ‌کدام از ما چند نفر یا میلی به رفتن دفتر فرماندهی نداشت یا گزینه خوبی برای کار در آنجا نبود؛ به نظر حمیدرضا بس که شلخته بودیم و نامنظم. من و محمود و یاشار و فرشاد و مصطفی و علی و کامیار و ناصر که به قول معروف هم پیاله بودیم و از شادی‌ها و غم همدیگر مطلع.
اما چیزی که حمیدرضا آن شب گفت، دیگر غم نبود تا نتوانیم تا صبح بخوابیم وقتی او هم به مرور زمان یکی از ما شده بود تا آماده شویم برویم شیراز برای عروسی‌اش که بی کارت، دعوت‌مان کرده بود.
فرمانده پادگان مهر حمیدرضا در دلش افتاده بود و به او گفته بود باید با دختر او ازدواج کند. حالا گفتن اینکه من قرار است با دختر دایی‌ام ازدواج کنم فایده‌ای نداشت و در جواب اینکه دختر شما را نمی‌شناسم هم فرمانده گفت بود لیلا را که هزار بار دیده‌ای.
دیده بود. بارها و بارها که صبح دنبال فرمانده رفته بود و لیلا را هم در مسیر تا قبل از رسیدن به پادگان، جلوی دانشگاه پیدا کرده بود.
وقتی قبول نکرد، یک ماه اضافه برایش زد و بعد هم دو ماه و بعد هم اضافه پشت اضافه وقتی می‌دانست هیچ کاری از دستش برنمی‌آید حتی رفتن و گفتن به بازرسی و حفاظت.
ماجرا وقتی پیچیده‌تر شد که بالاخره یک روز لیلا و حمیدرضا همدیگر را دیدند و با هم حرف زدند و لیلا گفته بود او عاشق آرمان از دوستان دانشگاهی‌اش است و اگر پدرش متوجه شود، دیگر اجازه نخواهد داد به دانشگاه برود و شاید هم اتفاقات بدتر.
سه ماه از اضافه خدمت حمیدرضا گذشته بود و فرمانده کوتاه نمی‌آمد تا اینکه یک روز به مهناز زنگ زد و گفت نمی‌تواند با او ازدواج کند و با پدر و مادرش تماس گرفت تا بیایند و بروند خواستگاری لیلا. انگار که تصمیم گرفته باشد تلافی کند، به زودی با لیلا ازدواج کرد و سربازی‌اش هم تمام شد.
روزی که همه ردیف، با روبان سیاه جلوی مسجد ایستاده بودیم، باورمان نمی‌شد واقعیت داشته باشد کاری که حمیدرضا کرده بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon