✅ زندگی در آب‌نمک. مهرداد نعیمی | بی قانون.. سالهای زیادی منتظر بود زندگی‌اش آغاز شود

✅ زندگی در آب‌نمک
مهرداد نعیمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

سپند سالهای زیادی منتظر بود زندگی‌اش آغاز شود. منتظر اتفاقات خوبی بود تا روی غلطک بیفتد... مثلا یک شغل معقول پیدا کند، یک رابطه عشقولانه مناسب داشته باشد یا به یکی از آرزوهایش برسد... اطرافیانش بارها به او گفته‌‌بودند که شاید تا آخر عمرش هم این اتفاقات نیفتد و باید به همین خوشی‌های میکروپیکسلی قانع باشد اما سپند جرات شروع کردن هیچ چیزی را نداشت. فقط زندگی بقیه را تماشا می‌کرد و به ناله‌هایش سُس می‌مالید و در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک می‌گذاشت! سپند از عبارتِ «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم, فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.» فقط سقفش را داشت که همان هم نیاز به ایزوگام داشت! و از مصرع «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است» فقط کف‌اش را داشت! او از شرایط عشق فقط وابسته شدن و درد هجران کشیدنش را داشت. از شرایط ازدواج تنها دارایی‎اش این بود که توی دادگاه طلاق مهریه را برایش قسطی کنند! از شرایط مهاجرت فقط نارضایتی از کشور مبدا را داشت و از شرایط بورس شدن در دانشگاه‌های خارج فقط توصیه‌نامه استاد خودش را داشت! بطور خلاصه از همه جذابیت‌های زندگی فقط بخش «خیلی دلم می‌خوادش» را داشت! از موسیقی زیرزمینی هم خوشش می‌آمد که البته از آن هم فقط زیرزمینش را داشت، آن‌هم یک زیرزمین نمور و تاریک با پله‌های باریک!
سپند با اینکه از شرایط تفریح کردن، حداقل اوقات فراغتش را داشت اما تقریبا هیچ تفریحی در زندگیش نمی‌کرد! معمولا اوقات فراغتش به عذاب وجدانِ برای وقت هدر دادن می‌گذشت! از شرایط شمال رفتن فقط پیگیر بودن برای ساخته شدن اتوبان تهران-شمال را داشت و از شرایط معاشرت با دوستان فقط جوک ساختن درباره گرانی‌ها را داشت. بین ورزش‌ها فقط می‌توانست ساعتها پیاده‌روی کند. حتی از این دوست‌ها که هر هفته پارتی برگزار می‌کنند هم نداشت. فوقش چند وقت یک بار عکسی از دورهمی دوستانش در اینستاگرام می‌دید و کامنت می‌گذاشت: خوش گذشت؟ و آنها می‌گفتند: آره جات خالی... بعد سپند می‌نوشت: به جهنم که بهتون خوش گذشت... اگه واقعا جام خالی بود که دعوتم می‌کردید آشغالای کفتار.» که البته قبل از اینکه کسی ببیند، کامنتش را پاک می‌کرد و در افق محو می‌شد.
سپند هیچ‌وقت مهمترین فرد زندگی هیچ آدمی در دنیا نبود! برای همین به مرور دچار کمبود اعتماد بنفس شد. مثلا آنقدر از صدای خودش بدش می‌آمد که بعد از وویس فرستادن برای هر کسی، طلب بخشش می‌کرد و سعی می‌کرد از دلش دربیاورد. آنقدر با قیافه خودش مشکل داشت که سعی می‌کرد کسی با او چشم تو چشم نشود. سپند واقعا نمی‌دانست زندگی‌اش را بالاخره از کجا شروع کند. برای عاشق شدن، اول باید یک کار پردرآمد پیدا می‌کرد. که خب نبود. پس فکر مهاجرت می‌افتاد که خب توانِ آیلتس گرفتن نداشت. و برای اینکه با همان شغل مزخرفش کمی احساس خوشبختی کند نیاز به یک عشق داشت. دلش از آن عشق‌ها می‌خواست که دو نفر به یک سفر طولانی می‌روند و بعد خیلی عادی از هم خداحافظی می‌کنند اما هر دو همزمان حس می‌کنند بدون هم نمی‌توانند زندگی کنند، و با هم ازدواج می‌کنند. اما در خوشبینانه‌ترین حالت وارد اینجور رابطه‌ها می‌شد که یک دختر وانمود می‌کرد ازش بدش نمی‌آید. بعد سپند ریز ریز به طرف علاقمند می‌شد. اما دختر که آنقدرها از او خوشش نمی‌آمد، فقط سعی می‌کرد او را در آب‌نمک نگه دارد! و آنقدر این مرحله طولانی می‌شد که سپند ترجیح می‌داد کلا ارتباطش را با طرف قطع کند!
در یکی از همین روزهای دلگیر و غمگین، سپند توی خانه نشست و به پیشنهادِ دوستش، چندصد بار به آهنگِ آمستردام گوش داد: «برای من فرق نداره، که از کجا شروع کنم، به حال خود بخندم یا از روزگار گله کنم. مهم اینه که من منم، با همه خوبی و بدیم....» اما خب این آهنگ که هیچ، تمام اشعار حافظ و مولانا و خیام هم هیچ، حتی تمام کتاب‌های داستایوسکی و چخوف هم نتوانست تغییری در زندگی سپند ایجاد کنند. برای همین این متنِ ما نه‌تنها هیچ کنش و حرکتی ندارد، بلکه نصیحت و توصیه و پیام و پند و اندرزی هم ندارد. سپند هم احتمالا تا دم مرگ همینجوری به زندگی‌اش ادامه خواهد داد!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon