✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت اول». امیرقباد | بی قانون

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت اول»
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

دم در یه لنگه پا وایساده بود و این بشقاب حلوا تو دستش قر می‌خورد. از چشمی یه دماغ بزرگ مجسم بود که هیچ خطری برای قلب آدمیزاد بحران‌زده محسوب نميشه. سبحان پرسید کیه؟
گفتم: هیس هنوز اوضاع قمر در فلانه. گفت واکن در لامصب‌رو کشت خودش‌رو پشت در. وا کردم. دماغش اصلنم گنده نبود. رکب زده بود لامروت.
زاویه وایسادنش رو اینجور تنظیم کرده بود. این دخترا خیلی جلب شدن. بشقاب حلوا رو آورد جلو. خواستم بگم آخه سه‌شنبه وقت حلواست سر ظهری؟ که دیدم وارد اختلاط نشم بهتره.
بشقاب رو گرفتم دیدم وایساده هنوز. خواستم بگم: دِ برو تا قلب من‌رو ریش نکردی. من حساسم. که دیدم به بشقاب اشاره داره که یعنی پس بدم. خواستم بگم آش که نیست!
حلواس! دیزاینش نادخ میشه که گفتم حتما حکمتیه؛ زبون رو قلاف کردم و رفتم آشپزخونه و حلوا رو دمرو کردم تو یه بشقاب دیگه و یه تیکه نون برداشتم کف ظرف رو نونی کردم.
سبحان از تو اتاق داد زد: بشوریا! باز لیس نزنی! آبرو واسه ما نذاشته این رفاقت. تن بشقاب رو آبی کردم و بردم گرفتم جلوش. یه لنگه پا وایساده بود از این لبخند نمکیا تمرین می‌کرد که غافلگیرطور نگاش رو انداخت تو نگام.
خواستم بگم ناقلا از پنجره شنیدی گفتم هوس حلوا دارم یا چی؟ که دیدم زبونم چسبیده سقف دهنم؛ تکون نمیخوره. یه‌جور خشکی کام بود.
همین که دید لالم هنوز و صدام قرار نیست دربیاد، چادر گلیش رو سفت کرد و یورتمه کنان از پله‌ها جست بالا.
سبحان میگه آدمیزاد یورتمه نمیره. من میگم اگه یورتمه نمیره پس این چی بود؟ میگه تو هیچی از رفتن نمی‌فهمی. هیچی هم از اومدن نمی‌فهمی.
میگم تو ولی از موندن خوب می‌فهمی. دِ خب برو از این خاطره بیرون بذار دو دقه تنها مباحثه کنم با خودم.

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon