داستانهای روزنامه طنز بی قانون
شوخی. مرتضى قدیمى| بى قانون
#برجك
شوخی
مرتضى قديمى| بى قانون
@bighanooon
اوایل دلمان به حال سروش میسوخت و گاه هم به او میخندیدیم و مسخرهاش میکردیم اما طولی نکشید که غصهاش را خوردیم و به خودمان فحش دادیم. چند هفته از دوره آموزشی گذشته بود و بعدازظهری زیر سایه دیوار ساختمان گروهان نشسته بودیم و به دور از چشم دژبانها نصفه سیگاری را دست به دست میکردیم و نهایتا به هرکداممان دو پک میرسید؛ به من و امیر و پژمان و احمد و سروش. کام آخر را پژمان آنقدر محکم گرفت تا فیلتر هم بسوزد و بعد با انگشت وسط و شست مثل همیشه به همانجا که ما نمیتوانستیم پرت کند، چیزی در حدود بیست متر آنطرفتر. به جز این، کارهای دیگری هم بلد بود مثل خالی و پر کردن توتون سیگار کمتر از یک دقیقه یا کبریت کشیدن با یکدست؛ مثل داریوش ارجمند در ناخدا خورشید. میگفت از همانجا یاد گرفت. میگفت دوهفته تمرین کرد تا توانست. بعد که فیلتر را پرت کرد و دود سیگار را حلقهای از دهنانش بیرون داد دست کرد توی جیب پیراهنش و یک عکس از جیبش درآورد و داد به احمد و گفت دلم براش تنگ شده. احمد بدون اینکه توجهی کند عکس را به امیر داد و گفت دلش براش تنگ شده. امیر گفت آفرین، چه خوشگله. امیر عکس را به من داد و من هم نظر امیر را تایید کردم. همچنان خیره به عکس بودم که سروش کشید و گفت ببینم. سروش گفت نه، خیلی بیشتر از خوشگله. وقتی پژمان گفت خواهرمه همه جا زدیم و گفتیم لامصب اول بگو خب. سروش همچنان محو عکس بود و گفت خیلی خوشگله، اصلا شبیه خودت نیست. همانجا بود که سروش عاشق پریسا، خواهر پژمان شد تا دلمان به حال او بسوزد یا اینکه گاهی بخندیم و مسخرهاش کنیم وقتی برای دیدن و امید به رسیدن به پریسا تبدیل به اَمربَر پژمان شده بود. اَمربَر در دوره آموزشی واژه آشنایی برای سربازها یا آشخورهاست که این آشخور هم برای همان دوران کاربرد دارد. اَمربَر و منشی و ارشد گروهان همان روزهای اول انتخاب میشوند. ارشد شخصیتی چون ناظم دارد در مدرسه، منشی از بین خوشخطهای گروهان انتخاب میشود اما اَمربَر شخصیتی متملق دارد که همزمان میتواند کار نظافت دفتر فرمانده گروهان را انجام دهد و زیرآبزنی کند و هزار کار دیگر برای خوشایند فرمانده. البته که دیگر رژه نمیرود و برای خودش آن سه ماه را میگذراند. حالا سروش با دیدن یک عکس که بعدا، پژمان گفت توی آشغالها پیدا کرده بود، اَمربَر شده بود. ما هم که دیدیم سروش عاشق آن عکس شده چیزی نگفتیم تا ببینیم ته ماجرا چه اتفاقی میافتد. خصوصا بعد از اینکه تلفنی با پریسا هم حرف زد. پژمان گفت از یکی از پسرعموهایش خواهش کرده بوده نقش پریسا را بازی کند.
هرچه به پایان آموزشی نزدیک میشدیم سروش، عاشق و عاشقتر میشد وقتی نمیدانستیم پریسای قلابی چه چیزهایی پشت تلفن میگوید به او تا روز آخر قبل از پایان دوره که پژمان به سروش گفته بود قرار است پریسا با ماشین خودش بیاید و با هم بروند مرخصی.
سروش حال عجیبی داشت شب قبلش وقتی فکر میکرد قرار است فردا، پریسا را ببیند. ماجرا برای خود پژمان هم پیچیده شده بود و نمیدانست چطور به او بگوید همه چی بازی بود و نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد اگر به سروش بگوید پریسایی در کار نیست و آن عکس را در آشغالها پیدا کرده و هیچ فکر نمیکرده عاشق شود.
از صبح همه مشغول جمع کردن لوازم و ساک و هرچه که داشتیم بودیم تا ساعت دو شود و راه بیفتیم برای مرخصی پایان دوره و برویم و برگردیم و بعد هم تقسیم شویم. همه جلوی در دژبانی و منتظر اتوبوس بودیم که پژمان به سروش گفت.
- داداش ببخشید. همه چی شوخی بود. اصلا پریسایی در کار نیست.
وقتی سروش پرسید پس من با کی حرف میزدم گفت پسرعموم بود ادای صدای دختر در میآورد.
سروش که گیج شده بود و باورش نمیشد، وقتی پژمان موبایل یکی از بچهها را که قاچاقی آورده بود گرفت و زنگ زد و پسرعمویش لابلای صحبت کردن ادای صدای پریسا را هم درآورد همانجا روی کولهاش نشست و زد زیر گریه. وقتی بعد مرخصی به پادگان آموزشی برگشتیم برای تقسیم، سروش نیامد و هیچ وقت، هیچ کسی هم از او خبری نیافت.
#برجك
🔻🔻🔻
@bighanooon
👇👇👇
@dastanbighanoon