مردی با سبیل‌های صورتی. کیارش افرومند. قسمت نخست

مردی با سبيل‌های صورتی
کيارش افرومند
قسمت نخست

پيش درآمد:حسن غلامعلی‌فرد
بر آن شده‌ايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد و قسمت بعدش را نويسنده‌ای ديگر بنويسد، طوری که هيچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد‌ چه روی خواهد داد! در اين داستان نويسندگان ما يکديگر را به چالش خواهند کشيد. نويسندگانی که در هر قسمت شما را شگفت زده خواهند کرد.
_____

به خانه که می‌رسید بوی کافئین مانده چای و سیگار می سوزاند دماغش را و پایین می رفت تا جایی که خنک شود. سیگار نمی‌کشید و قهوه می‌نوشید. با مقدار قابل توجهی شیر، شکر، همسایه‌های بی ملاحظه و تهویه نامطبوع. می‌نشست روی مبل و آن‌قدر به نقاشی‌های ایام کودکی‌اش زل می‌زد تا جای مناسبی بیابد که فنرهای مبلش به هیچ عضوی نفوذ نکنند.
و بعد هم تلویزیون، تلویزیون، سر، صدا و صدا. تلویزیون هدیه «دوست» بود. هشت سال پیش دوست از خانه بیرون زد تا جهان را بهتر ببیند،حداقل به زعم خودش ‌و این تلویزیون را از خود به جای گذاشت تا آقای ساندویچ از سکوت و سکون به معجزه چهارپایه و یک‌طناب کلفت روی نگرداند. خودمانیم خب، هیچکسی حال و حوصله تحمل بوی کافئین مانده چای، سیگار و تعفن را ندارد. آقای ساندویچ اما بیشترین بهره را از تلویزیون می‌برد. بهترین نقطه خانه مخصوص آنتن بود. آقای ساندویچ هم به جای بازخوانی چهارده جلد کتاب تکراری‌اش، مشغول تماشای برنامه‌های تکراری تلویزیون بود ولی «سوال» همچنان همان بود. «چطور این‌ها آنقدر خوشبخت هستند و خوشحال زندگی می‌کنند؟»
مهم‌ترین معضل پسا دوست، بی نامی بود. مدتی در کارخانه فقط کره بادام زمینی می‌خورد و آقای بادام زمینی صدایش می‌زدند اما یک‌بار با خود ساندویچی برد که دقیقا پس از اولین گاز به زمین افتاد و‌ جوان مرگ شد ولی عوامل کارخانه، مراحل اداری-اعتقادی تغییر نام را تکمیل کردند و دیگر آقای ساندویچ صدایش زدند. خوش بختانه هیچکس کره بادام زمینی تخت شده بر نان را ندید. بالاخره برای او هم مهم بود که اسمش، سن و سالش را به رخ نکشد و نسخه جوان‌تری را در ویترین افکار مردم تداعی کند.
می‌خواست سبیل بگذارد و در نمی‌آمد و نمی‌توانست و احساس می‌کرد که شاید عامل اصلی ناکامی‌اش همین بی سبیل بودن باشد. دست خودش نبود. تلویزیون مغزش را محصور کرده بود و بزرگ ترین مشکل این بود که آن آنتن لعنتی فقط دوازده شبکه را به او نشان‌ می‌داد و دقیقا به همین دلیل شب‌ها منتظر می‌ماند تا همه چراغ‌هایشان را خاموش کنند و در آسودگی، بی گناهی و معصومیت به خواب برود. نمی‌دانست که تاریکی منشا اصلی گناه و تولد است.
و محل کارش. محل کارش همان جایی است که نباید باشد. بهترین جای دنیاست و قاعدتا نباید می‌بود. همه مردم می‌روند سر کار تا تنفرشان را به تولید تبدیل کنند و از این نفرت مولد کسب درآمد کنند و از صنایع نفرت‌انگیز و مولد دیگر‌ خرید کنند اما ساندویچ برای خود قصه‌ای دیگر داشت. آمیزشی بود از آن چهارده جلد و برنامه‌های تلویزیونی محبوبش. یعنی همه‌شان. دروغ می‌گفت و دروغ‌هایش را زندگی می‌کرد. گمان می‌کرد که همه تصوری شگفت از شیوه هیجان انگیز زندگی‌اش دارند اما نمی‌دانست که بقیه هم آن برنامه‌ها را می‌بینند و از کسالت بار بودن این دروغین مرد مانکن ساز باخبرند. کسی به روی خودش نمی‌آورد اما. یک ساندویچ به زمین افتاده ارزش این میزان انرژی را ندارد.
و باز سوار اتوبوس قرمزی می‌شد که صاحبش یک چشم داشت و از گوشه حرکت می‌کرد و تنها راه مطمئن رسیدنش به خانه بود و باز هم فکر وخیال درباره رویارویی قهرمانانه با همسایه سیگاری و انصراف به دلیل انرژی لازم برای مبارزه با تجاوز فنرهای مبل. خواندن قصه ساندویچ امر خیر است. شما با خواندنش به او لطف می‌کنید. فکر نمی‌کنم هیچ وقت خودش هم فکرش را می‌کرد که جلد پانزدهم از افسانه‌های یک بازنده دیگر باشد. ریاضی است یا شاید یک بازی دیگر. اما به هر حال این فصل آغازین پانزدهمین جلد است و شما هم خواننده هستید یا به تعبیری همان بازنده.‌
ادامه دارد...
@bighanooon