✅ نگین‌اتمیِ مامان. مریم آقایی | بی قانون

✅ نگین‌اتمیِ مامان
مريم آقايی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

«یه شام رمانتیک یه لبخند فوق‌العاده/ یه سورپرایز شیرین یه حلقه ازدواج ساده...» مامان از صبح که بیدار شدیم این آهنگ را پلی کرده و خودش هم با آن همخوانی می‌کند. به نظرم همه خواننده‌ها چه آن مرحومان و چه آن‌ها که در قید حیات هستند شانس آورده‌اند که مامان اهل اینجاست و خواندنش کلا بی‌معناست وگرنه نان همه‌شان آجر می‌شد و بیچاره‌ها در آن شرایط چقدر گناهی بودند. خلاصه که مامان خیلی خوشحال بود و سوزنش روی «یه شام رمانتیک...» گیر کرده بود و دم به دقیقه هم نگین‌های انگشتر جدیدش را می‌شمرد که مبادا کم شده باشند. طفلکِ ساده خبر نداشت که بابا دلارهایی که مامان با فروختن طلاهای عروسی‌اش خریده و احتکار کرده بود را بالای هفت تومن فروخته و زده به زخم زندگی. تهش هم قضیه دعوا و فیلتر و تلگرام و فیلترشکن را با این انگشتر نگین اتمی هم آورده بود و وای به روزی که مامان می‌فهمید. حتما چمدانش را از بالای کمد برمی‌داشت و همه لباس‌هایش را مچاله، می‌چپاند توی چمدان و می‌رفت. البته مطمئنم پالتویی که در سفر ماه عسلش از ترکیه خریده بود را جوری با احترام می‌گرفت دستش که مبادا خط اضافه‌ای رویش بیفتد. من را هم می‌گذاشت پیش باباجانم تا یک وقت حوصله‌اش سر نرود. از فکر تنها ماندن با بابا و گرسنگی‌هایی که قرار بود بکشم دلم گرفت. اول لب برچیدم و نقی زدم ولی صدای شام رمانتیک آن‌قدر زیاد بود که مامان من را نمی‌شنید برای همین جیغ را چاشنی گریه‌های معمولم کردم. خودش را رساند بالای سرم و شروع کرد برایم حرف زدن تا گریه‌ام قطع شود. هرچند نیازی به حرف زدن نبود، همین که دیدمش آرام‌ شدم. شروع کرد به تعریف کردن: «دختر قشنگم سعی کن وقتی بزرگ شدی با یکی مثل بابات ازدواج کنی، البته نه مثلِ مثل خودش؛ چون مثلش که دیگه وجود نداره». خمیازه‌ای کشیدم و بِر و بِر نگاهش کردم؛ «دیشب که می‌شنیدی عمه لیلات داشت پز اون شوهر داغونش رو می‌داد؟ منم داشت خون خونم‌رو میخورد و می‌خواستم کله بابات رو بکنم که یهو دیدم دستش رو برد تو جیب شلوارش و چشماش برق زد. چشم غره رفتم دیدم فایده نداره. داشتم دهنم‌رو باز می‌کردم که توجهش رو جلب کنم که دیدم یه جعبه مخملی از جیبش آورد بیرون. باید قیافه عمه‌ات رو می‌دیدی! چشماش داشت میفتاد تو ظرف غذا. بقیه‌اش رو هم که نگم برات. همه چیز خیلی خوب بود. مثل روزای اول عروسیمون شده بودیم». چشم‌هایم را بسته بودم وگرنه در پنج ماهگی زبان باز می‌کردم و قضیه دلارها و این انگشتر نگین اتمی را موبه‌مو تعریف می‌کردم. آن وقت حساب بابای حقه بازم با کرام‌الکاتبین بود و سرنوشت این زندگی عشقولانه نامعلوم. مامان داشت نگاهم می‌کرد و زیرلب غر می‌زد: «عین باباش مثل خرس خوابش برد. واقعا که توله خرسه!» که در خانه باز شد و بابا رسید و فریاد زد: «همسرییییییی...» مامان بدوبدو خودش را رساند به بابا و گفت: «خوش اومدی آقاییِ خوشتیپِ من... داد نزن. ثمره عشقمون تازه خوابیده، یهو بیدار میشه مزاحمت ایجاد میکنه‌هاا» اینجوری نمی‌شود. باید کمتر بخوابم و حواسم به این مامان و بابایی که نه جنگ‌شان معلوم است و نه صلح‌شان، بیشتر باشد. تازه خیلی بی‌ادب و وقیح هم شده‌اند!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon