داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت بیست و ششم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت بیست و ششم
نویسنده این قسمت: علی رضازاده
___
نفر بعدی من بودم. یالله گفتم و کنارشان نشستم. نمیخواستم داستان را خراب کنم. قلم جادویی تهیه شده از مترو، بازی شادی سرگرمی، هر چیزی باهاش بنویسی عملی میشود. هر آرزویی که داشته باشی. هر آرزویی. عماد به رسم ادب، کاغذ و قلم را داد دستم. رویش نوشتم : «استقلال خوزستان قهرمان لیگ برتر خلیج فارس شود. استقلال و پرسپولیس نشوند.»
ملیکا نوشت : « هیچ کس از دیگری جدا نشود... لحظه ی جدایی وجود نداشته باشد.»
عماد نوشت: «آن لحظه ای که بابا میخواهد برایت کتونی چینی بخرد، پولش کم نیاید و پیش زن و بچهاش خجالت نکشد و سکه ی یک پول نشود. »
علی نوشت : «هیچ کسی پیر نشود... هر کسی پیر شد، بمیرد بدون اینکه کسی ناراحت بشود. همه جوان بمانند تا جای ممکن.»
عماد بلند شد که چند تا پرتقال افتاده روی زمین خانه را بردارد و سرش را گرم کند.
ملیکا نوشت: «به جز آن هایی که سالم میمانند.»
علی نوشت: «لااقل هیچ آدم پیری آلزایمر نگیرد... بچه هایش یادش بماند حداقل... زندگی اش... آدرس خانهش.»
عماد نوشت: «عماد توی این لحظه گریه نکند..هیچ کس هیچ وقتی گریه نکند. قاه قاه بخندد همیشه.»
عماد و ملیکا و علی قاه قاه خندیدند. صدای خنده ی کارگرهای ساختمان نیمه ساز کناری هم آمد.
ملیکا نوشت: «علی دستش را توی دماغش کند.»
نیازی به نوشتن با قلم جادویی نبود. میگفت هم دستم را توی دماغم میکردم. جان میخواست اصلا. مخصوصا با این رنگ موی جدیدش که که هر جنبندهای را عاشقش میکرد. دستم را توی دماغم گذاشتم و عماد و ملیکا خندیدند. صدای خندهی کارگرهای ساختمان کناری هم آمد.
دستم را با شلوارم پاک کردم و نوشتم: «هیچ کس قیمه ها را نریزد توی ماستها.»
عماد نوشت: «کسی ساسان را روی تنش خالکوبی نکند.»
ملیکا نوشت: «حداقل علی را خالکوبی کند که بشود قضیه را جمعش کرد. »
بعدش به من چشمک زد و ریز خندید. عماد و کارگرهای ساختمان کناری هم قاه قاه خندیدند.
نوشتم: «کسی جمشید را ضایع نکند و به او زرشک ندهد. »
ملیکا نوشت: «کلا کسی از جمشید سوال نپرسد. »
عماد نوشت: «حتی نپرسد چرا همه رفتنهاشونو میذارن واسه پاییز. جمشید از کجا بداند؟ جمشید فقط یک هنرور ساده است. »
بعد خواست گریه کند که قاه قاه خندید. من و ملیکا و کارگرهای ساختمان روبرویی هم خندیدیم.
عماد گفت: «آخ چقدر همه چی خوبه. من دیگه واقعا باید ازدواج کنم. دیگه از دار دنیا هیچی نمیخوام.» و روی کاغذ نوشت:« ازدواج با ملیکا. همین الان.» ملیکا را از دست داده بودم و باید زار زار گریه میکردم ولی قاه قاه خندیدم. عیبی هم نداشت. میتوانستم توی داستان بعدی ملیکایی نو بسازم و با او ازدواج کنم. خدا بزرگ است. عماد و ملیکا ازدواج کردند و من هم مرام گذاشتم و سعی کردم مجلس را گرم کنم. باید فضا را شادتر میکردم. بلند شدم و بشکن زدم و سرم را کمی به جلو خم کردم و پایین تنهام را به این طرف و آن طرف جنباندم. عماد با خنده گفت:« وای خدا. من واقعا دیگه هیچی نمیخوام. فقط جواب همین یه سوال. » و روی کاغذ نوشت: «من چرا سیبیل صورتیام؟ » بعد نوشت: «مرگ عماد. » و با لبخند روی زمین افتاد. باورمان نمیشد. ملیکا سریع نوشت: «نجات عماد. » نوشتم: «عماد زنده باشد. » ولی کار از گذشته بود.
ادامه دارد...
@dastanbighanoon
@bighanooon