مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت بیست و پنجم. نویسنده این قسمت: مونا زارع

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت بیست و پنجم
نویسنده این قسمت: مونا زارع

هر کسی یک سلیقه ای دارد و به هرحال عماد از موی زیتونی خوشش نمی‌آمد. مگر نسکافه‌ای را از روی زمین برداشته‌اند که ملیکا باید موهایش زیتونی چرک باشد. انصاف نبود. خودکارش را برداشت و نوشت «موهایش نسکافه‌ای بود» موهای ملیکا قهوه ای تیره رنگی شد و جیغی کشید «این چیه دیگه؟!» عماد خودکارش را در جیبش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت و توی راه گفت: «به نظرم شکیل تره» ملیکا انعکاسش را توی شیشه پنجره دید و کاغذی که عماد دستوراتش را توی آن می‌نوشت را برداشت و خواند. آدامسش را ترکاند و گفت: «تو نوشتی نسکافه ای!؟» عماد در یخچال را باز کرد و هندوانه‌ای بیرون آورد و گفت«آره دیگه. همینو بلدم فقط» ملیکا چند تار از چتری‌هایش را تا جلوی چشمانش پایین کشید و نگاهشان کرد و گفت: «ولی الان N4 رو کله منه! یالا درستش کن» عماد هندوانه را از وسط نصف کرد و وسطش را با چاقو در آورد. نوک چاقو را فرو کرد توی هندوانه و گرفت جلوی ملیکا و گفت: «همش قهوه‌ایه دیگه» ملیکا تکه هندوانه را با دستش برداشت و گذاشت توی دهانش و گفت: «قهوه‌ای چیه؟ این تُن مسی داره» عماد تکه بعدی را برید و با دهان پر گفت: « مسی هم قهوه ایه دیگه. ول کن اینارو اون کاغذ قلمو بیار ازدواج کنیم دو دقیقه» ملیکا سرفه‌ای کرد و گفت :«راست میگی؟ مشکلی با ازدواج نداری؟» عماد از جایش بلند شد. دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و دنبال کاغذ گشت و گفت: «آره بابا ازدواج کنیم پوسیدیم تو این داستان! من فقط با رنگ موهات مشکل داشتم که حله» کاغذ را از روی میز برداشت و از بین خودکارها یکی‌شان را برداشت و گفت: «چندتا بچه داشته باشیم؟» ملیکا که چشمهایش چپ شده بود و همچنان به چتری‌هایش خیره شده بود گفت:‌ « دو تا بچه خوبه فعلا. خواستیم باز کاغذ که هست» عماد خودکار را روی کاغذ امتحان کرد و دستش را دراز کرد به سمت ملیکا. ملیکا تکه‌ای هندوانه توی دست عماد گذاشت و ادامه داد: « ننه بابای من همینجوری بی کاغذ ۱۲ تا بچه آوردن. فکر کن کاغذی میتونستن تولید کنن، یه دفتر ۱۰۰ برگ پر کرده بودن» عماد دستی تو موهایش کشید تا صاف باشد و یقه لباسش را صاف کرد که ملیکا خودکار را از دستش کشید و چند قدم عقب رفت. عماد دستانش را بالا برد و گفت: ‌«چته؟ آروم باش!» ملیکا به عماد خیره شد و داد زد «چه فکری کردی؟! اینطوری نمیشه که!» ملیکا چند قدم عقب تر رفت و قبل از اینکه عماد چیزی بگوید، کوبیده شد به یکی از ستون‌های خانه و ستون ریخت. عماد داد زد «مثل اینکه نمی فهمی با مسکن مهر چطور باید رفتار کنی! چته الان؟» ملیکا خاک لباسش را پاک کرد و با صدای توو دماغی‌اش گفت: «اینطوری نمیشه. کاغذو بنداز طرف من» عماد حس کرد دوباره توی تله جدیدی افتاده. انگار که دوباره شبیه احمق‌ها گول یک مشت دیوانه را خورده بود. جا دارد بگویم که این جمله خیلی سنگین است. آنقدر که لحظه‌ای سکوت داستان را فرا گرفت و عماد صدایش را توی گلویش پیچاند و رو به دوربین گفت: «احمق ها همیشه گول دیوانه ها را می‌خورند.(ماری کوری) » ملیکا به کاغذ اشاره کرد و داد زد «میگم کاغذو بنداز طرف من. من اینشکلی ازدواج نمی‌کنم» عماد که تن و بدنش خیس عرق شده بود کاغذ را به طرف ملیکا پرت کرد. می‌دانست فقط کافی است ملیکا روی کاغذ مرگ عماد را ثبت کند تا داستان تمام شود. ملیکا کاغذ را روی میز گذاشت و با دستان لرزانش شروع به نوشتن کرد. قلب عماد تندتر می‌زد و به ملیکا نزدیک تر شد. چشمش را انداخت روی کاغذ. انصافا زن ها موجودات حساسی اند. روی کاغذ نوشته بود «موهای ملیکا رنگ N5 با اکسیدان شماره ۲ و کمی واریاسیون قرمز بود که پس از رنگساژ خوب روی پوستش نشسته بود.» ملیکا نفس عمیقی کشید و به عماد نگاه کرد. عماد که دلش می‌خواست خودش را بکشد کاغذ را از دست ملیکا کشید و گفت: «حالا ازدواج کنیم؟» در خانه باز شد و ۵ مرد نویسنده وارد خانه شدند. یکی‌شان چند سرفه کرد و داد زد: «خانم راوی باز ما داستانو دادیم دست شما عروسی و آرایشگاه راه انداختید؟‌ هرچی مرموز بازی در آوردیم که خراب شد خواهر من! سر جدت به همون راز سبیل صورتی بپرداز. مرسی. اه» همه شان بیرون رفتند و در خانه کوبیده شد. ملیکا و عماد به در خیره شده بودند که عماد سرش را خاراند و گفت: «نفر بعدیشون کیه؟»
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon