داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ خاطرات مدرسه یک دهه هفتادی: دختران تماشاگرنما. آرزو درزی | بی قانون.. به اوج خودش رسیده بود
✅ خاطرات مدرسه یك دهه هفتادی: دختران تماشاگرنما
آرزو درزی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
هیجانمان به اوج خودش رسیده بود. كلی بوق و پرچم و ادوات تشویق تهیه كرده بودیم و منتظر بودیم مسابقات والیبال منطقه شروع شود. تیم قَدَری داشتیم. سروقامتان مدرسه ما هفتهها تمرین كرده بودند و در اوج آمادگی به سر میبردند. ما هم كلی شعار استادیومی و تشویقهای هماهنگ توی چنته داشتیم و آماده بودیم سالن را به غوغاكدهای تبدیل كنیم.
روز مسابقات فرا رسید و ما به همراه خانم ناظم به محل برگزاری مسابقات رسیدیم. اما در كمال تعجب دیدیم كه یك نفر جلوی در سالن ایستاده و از ورود تیمها جلوگیری میكند.
خانم ناظم جلو رفت تا آمار بگیرد و ما هم پشت سرش حركت كردیم. مسئول تربیت بدنی منطقه که جلوی در ایستاده بود، با خونسردی به او توضیح داد كه مدارس پسرانه هم امروز مسابقه داشتهاند. اما چون تهویه سالن آنها خراب شده بود، به ناچار مسابقات را در این سالن برگزار كردند. به هرحال زیرساختها برای حضور ما هنوز فراهم نبود. اما این قول را داد كه اگر مسابقه پسرها به ست پنجم نكشد، ما میتوانیم یك ربع بیست دقیقهای برویم داخل و با هم بازی كنیم و دقایق خوشی را برای هم رقم بزنیم. با اینكه خانم ناظم از همه ما متنفر بود و مدام با هم جنگ و دعوا داشتیم، اما آن مساله درون خانوادگی محسوب میشد و در این برهه حساس از ما حمايت كرد. بار اولی بود که ما با خانم ناظم، در يك تیم قرار گرفته و برای یک هدف مشترک تلاش میکردیم. حس غریبی بود که نمردیم و یک بار تجربهاش کردیم.
اما با این حال اتحادمان نتیجهای نداد و راهی برای ورود به سالن مسابقات نیافتیم. سرخوردهتر از همیشه، با پرچم و بوقهای بیاستفاده لب جدول نشستیم، به صدای هیاهوی مسابقهای که داخل سالن در جریان بود گوش سپردیم و توی دلمان حرفهایی زدیم که تماشاگرنماها میزنند.
خانم ناظم كه چهرههای در هم ما را دید گفت: «بچهها غصه نخورید، به خدا ما تا چندسال پیش آرزو داشتیم یه ست از اینا بگیریم!» تلاشش برای آرام کردن ما ادامه داشت که مسئول تربیت بدنی منطقه، آمد و گفت که مژدگانی بدهیم. ما هیجانزده از جایمان بلند شدیم و فریاد زدیم: «چون این سالن واسه ما بوده بازی رو لغو کردین؟ خودشون وقتی فهمیدن در حق ما نامردی شده سالن رو ترک کردن که با ما همراهی کرده باشن؟» مسئول لبخندی زد و گفت: «نه، اتفاق بهتری افتاده! قراره به خاطر جبران اتفاقی که امروز افتاد، نفری یه جلد کتاب «مهارتهای زندگی یک زن» هدیه بگیرید! البته اینم منوط به اونه که بودجهاش برسه. ولی من قولش رو بهتون میدم. زیرساختها هم بالاخره فراهم میشه و شما هم یه روز مسابقه میدید».
یکی دو ماه بعد از آن روز، از منطقه اعلام کردند بودجه کتابها نرسیده و به همین خاطر یک جلد کتاب بیشتر برایمان نفرستادند که آن را هم خانم ناظم برداشت. در مورد زیرساختها هم حرف و حدیث زیاد بود؛ اما به هرحال امروز درست ده سال و 6 ماه از روزی که مسئول قولش را به ما داد، میگذرد و هنوز تهویه آن سالن لعنتی را تعمیر نکردهاند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon