داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مریم آقایی/ بیقانون. شصتم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
مریم آقایی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت شصتم
وان پر از آب داغ است و من هم خودم را ول کردهام توی آن و چرت مرغوب میزنم. خب چنین پوزیشنی قطعا برازنده یک نخبه نیست، ولی من مثل آونگی بین نخبگی و دیوانگی معلقم. شرایط بیرون از این حمام و وان پر از آب داغ، به گونهای است که بعد از ماهها ترجیح میدهم دیوانه باشم و به همان دیوانهخانه برگردم. دلم برای مشتهای قلچماق و آمپول گاویهای پرستار نرم و نازک تنگ شده. مطمئنم بزرگوار وقتی گفته بود «چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟» مثل من به سرزمین دیوها پرت شده بود. -بیا بیرون دیگه!
دست باریک که چه عرض کنم، نازکش را سمت پرده مثلا محافظ آورد. صدای جیغ مانندی از گلویم خارج شد که دستش را در هوا معلق نگه داشت.
-مرض! ترسیدم.
+خب منم ترسیدم!
-یالا بیا بیرون، کار داریم.
وقتی سایه را دستگیر کردند و من را هم به عنوان شاهد از دیوانهخانه بیرون آوردند، دل دل میکردم که داستان ارث و کلاهبرداری دروغ باشد و ما را رها کنند تا برویم و بقبقو کنان خوشبخت شویم. حتی به قیمت دروغ بودن ماجرای ارث و سگدو زدن برای وام یک میلیونی. آنقدر درگیر فرستادن انرژی مثبت برای سایه بودم که نفهمیدم چه وقت چشم بند برایم زده بودند که حالا بازش میکردند. اولین تصویری که دیدم، خندههای دلربای سایه بود. «جاان، تو فقط بخند». انگار انرژیها کار خودشان را کرده بودند و مامورهای دماغوی زشت پی به اشتباهشان برده بودند. ولی گویا یک جای کار میلنگید.
سایه جلوی چشمم زیر یک نور شدید قرار گرفت و بعد هم پوف... باورم نمیشد. در حالی که من هم به سمت نور هدایت میشدم، لحظهای ایستادم و یک کشیده خواباندم توی گوش ماموری که از بقیه زشتتر بود. باید میفهمیدم خوابم یا بیدار؟ ولی خب، با اقدام تلافی جویانه مامور فهمیدم بیدارم. خیلی بیدار! کتک خوران زیر نور ایستادم و با صدایی کر کننده به یک ماشین دنده اتومات با تودوزی بیامدبلیو پرت شدم. نور چه ربطی به حرکت پرتابهای داشت؟ لعنتیها کل قوانین فیزیک را به فنا دادند. مغزم ارور میداد و کنترل نه تنها کلیهها، کلا همه اندامهایم را از دست داده بودم. ولی عمرا! غش نه! رو به مامورهای زشتی که انگار از هم کپی پیست شده بودند با ترس و خجالت گفتم: من باید برم دوش بگیرم!
سایه از پشت سرم بیرون آمد. بیش از همیشه کشیده شده بود. با صورت لاغر و ترسناک. انگار که سالهاست غذا نخورده بود. یاد بشقاب ماکارونیای افتادم که یک نفس هورت کشیده بود.
-وقت واسه دوش هست عزیزم. الان کارای مهمتری داری.
+اون همه ماکارونی که خوردی رفته کجا؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا شبیه اینایی؟ اینجا چه خبره؟ حموم کجاست سایه؟
همگی زدند زیر خنده. دندانهای یکی بود و یکی نبودشان تنم را لرزاند. صورتهای زشت. شبیه فضاییها بودند. شبیه نه؛ فضایی بودند.
-سایه کیه دیوونه؟ من سایهرامونه هستم. رییس این شاخک پریشونها و سیارک پریشونولون.
آمد نزدیکتر. خدایا یک موجود چقدر میتوانست زشت و ترسناک باشد؟ ترس از طریق رگهایم در کل بدنم حرکت میکرد.
-ببین نخبه دیوونه. ما یه مشکلی داریم که تو باید حلش کنی. بعد از حل مشکل میریم سیارک ما و عشقولانه و خوشبخت میشیم. همونطور که خودت میخواستی.
+حموم...
-ببرینش حموم این کله کدو رو!
یک ساعت اول از پشت پرده مشکل را توضیح داد. لعنتی خیلی بیآبرو بود. انگار نه انگار که مردی گفتهاند، زنی گفتهاند، شرمی و حیایی گفتهاند. همینطور هوار هوار کنان به سمت پرده هجوم میآورد و با صدای جیغ عجیبی که از گلوی من خارج میشد؛ عقب میایستاد. مساله پیچیدهتر از آن بود که فکرش را میکردم. من که هیچ، حتی خدابیامرز نیوتن هم نمیتوانست کاری کند و این فضاییها حسابی اشتباه زده بودند. من حالا بیش از اینکه نخبه باشم، دیوانه بودم و دلم دیوانهخانه را میخواست. اصلا من را چه به فیزیک؟ من را چه به قانون سوم نیوتن که اینها از من میخواستند نقضش کنم؟ اصلا چطور نقضش کنم؟ مگر غیر از این است که هر عملی عکسالعملی دارد؟ حالا EmDrive از کجا میآوردم؟ باید فکرم را جمع میکردم و راهی پیدا میکردم. ترجیح میدادم ماشین قراضهام وسط اتوبان آتش بگیرد و بسوزم تا بین یک مشت فضایی زبان نفهم جان بدهم. ته مانده قدرت و صدای مردانهام را جمع کردم:
+باید فکر کنم.
-فکر کن. فقط زیاد وقت نداریم. یه ساعت دیگه میام. و صدای بیرون رفتن و دور شدنش را که شنیدم آرام شدم و توی وان خودم را رها کردم. به