حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون. آخر

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت آخر

از چاله در آمده و به چاه افتاده بودم. انگار روی پیشانی‌ام نوشته بودند: «اسیر» انگار قلچماق هم همان روز نخست که نشانی مستراح را به من داد نوشته‌ روی پیشانی‌ام را خوانده بود. پیش از قلچماق هم که اسیر علم بودم و هیچی از زندگی‌ام نفهمیدم. تا جایی که یادم می‌آید همیشه‌ خدا سرم توی کتاب بوده. آنقدر از آدم‌ها دور مانده بودم که آدم‌ترین آدم‌هایی که دیده بودم اهالی همان تیمارستان کوفتی بودند. فکرش را نمی‌کردم روزی عاشق شوم، آن هم با چند ورق دست‌نوشته، منظورم نوشته‌های «سایه» است، همان‌هایی که با «سایه روایت می‌کند» آغاز می‌شدند. آنقدر همه‌چیز را خوب کنار هم چیده بود که گاهی گمان می‌کنم او از من نخبه‌تر بود. نوشته‌هایش را هر شب کنار تختم می‌گذاشت، ایمان داشت که من با خواندشان روز به روز بیشتر عاشقش می‌شدم. حتی گاهی این فکر که او سال‌ها دلبسته‌ من بوده و من به او بی‌محلی می‌کردم عذابم می‌داد. گمان می‌بردم که اگر عاشقش بشوم دست کم بخشی از آزارهایی که به او رسانده بودم جبران می‌شد. اما سایه عاشقم نبود. با یک مشت آدم عجیب و غریب دست به یکی کرده بود تا زمین تیمارستان را صاحب شوند و بعد زمینش را شخم بزنند و گنجی که در دل زمین دفن شده بود بیرون بکشند. آنقدر آدم ندیده بودم که به چشمم شبیه آدم‌فضایی‌ها بودند‌، حتی سایه هم زیبایی‌اش را از دست داد انگار! می‌دانستند اگر من میان دیوانگان می‌ماندم برای‌شان دردسرساز می‌شدم. تنها آدم عاقل آنجا من بودم... .
پس باید سرم را زیر آب می‌کردند. این را وقتی فهمیدم که حوله‌ سرخ دور تنم بود و صدای در شنیدم. مردی با اره‌برقی و چرخ‌گوشت وارد اتاق شد. سایه بدون اینکه مرا نگاه کند به مرد گفت: «اول قیمه قیمه‌اش کن، بعد چرخش کن، سعی کن زیاد کثیف‌کاری نکنی، بعدش می‌ریم سراغ گنج». نه خبری از نجات‌دهنده بود نه من آدمی بودم که بتوانم آن‌ها را نفله کنم. با آنکه دلبستگی چندانی به زندگی‌ام نداشتم اما دلم نمی‌خواست بمیرم، دست‌کم دوست نداشتم مرگم آن‌قدر فجیع و دردآور باشد آن هم با آن همه خونی که قرار بود از من فواره بزند. دلم می‌خواست فریاد بزنم: «گنج منم، گنج مغز منه!» اما این‌طوری باید علاوه بر دردِ قیمه قیمه شدن دردِ تمسخر را نیز تاب می‌آوردم. وقتی اره‌برقی را روشن کرد و آن را بالا برد زبانم از مغزم پیروی نکرد و بی‌اختیار فریاد زدم: «گنج منم، گنج مغز منه!» مرد چنان زد زیر خنده که دستش لغزید و اره‌‌برقی از شکمش عبور کرد. سایه تا خواست خنده‌اش را جمع کند و به خودش بیاید اره‌برقی خودش را به او رساند و همچون زیگزال‌دوزی ماهر او را دو نیم کرد. همه‌جا سرخ بود. خانه سرخ و کوچه سرخ و حتی عرقگیر من هم سرخ بود. پایان کارم زیادی اکشن شده بود. همیشه فکر می‌کردم آخرِ داستانم رومانتیک یا دست‌کم تراژیک باشد اما زندگی هیچ‌وقت آن جور که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود و گاهی آنقدر احمقانه می‌شود که خنده‌ یک مرد عضلانی می‌تواند قاتل جانش شود. آرام آرام از اتاقک بیرون آمدم. کسی نبود. کمی پیش رفتم. دری که پیش رویم بود باز کردم، باورم نمی‌شد، میان اتاق انتظار بنیاد نخبگان ایستاده بودم. کسی مرا نگاه نمی‌کرد. از آنجا بیرون آمدم. ناگهان کلیه‌های جریان‌سازم شروع به کار کردند. برگشتم تا خودم را به مستراح خانه‌ نخبگان برسانم اما در بسته بود. پس من چگونه از آن در عبور کرده بودم؟ همان‌طور که به خود می‌پیچیدم به عمارتی بزرگ رسیدم. مردی درشت هیکل جلوی در عمارت ایستاده بود. پرسیدم: «ببخشید اینجا دستشویی داره؟» چهره‌اش برایم آشنا بود. هر چه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد او را کجا دیده بودمش؟ با انگشت به ته عمارت اشاره کرد و گفت: «برو انتهای راهرو، سمت چپ» با بدبختی خودم را به مستراح رساندم. تا چشمم به توالت فرنگی افتاد چندشم شد. من فقط به توالت ایرانی عادت داشتم. با بدبختی مثانه‌ام را خالی کردم. کارم که تمام شد ایستادم جلوی آینه. کنار طاقچه‌ کوچکِ آینه لیوانی آب بود که عینکی کائوچویی درونش گذاشته بودند. خنده‌ام گرفت. با خودم گفتم کدام دیوانه‌ای عینکش را توی لیوانی پر از آب می‌گذارد؟ خوشحال شدم از اینکه عینکی نبودم. از مستراح که بیرون آمدم مرد درشت‌اندام جلویم سبز شد. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: «لباست خیس شده» گونه‌هایم از شرم سرخ شدند، گفتم: «ببخشید من به توالت فرنگی عادت ندارم» مرد درشت‌اندام یک دست لباس گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «اینو بپوش بعد لباست رو بذار روی شوفاژ تا خشک بشه» خندیدم و گفتم: «مزاحم‌تون نمی‌شم، باید برم».