مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت دهم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی

مردی با سبیل های صورتی
قسمت دهم
نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
___
عماد گفت: «قباد من همه چیز یادم اومده. اون تلویزیون رو با پول من خریده بودیم» قباد که نزدیک بود به خاطر نداشتن شلوار قهوه ای رسوا شود نفس راحتی کشید و گفت: «دیگه چی یادت اومده؟» در همان لحظه پرستاری وارد اتاق شد و با خستگی گفت: «عماد تفرشی باید از سرت عکس بگیریم» عماد سری تکان داد و پرسید: «حتما لازمه منم باشم؟» پرستار جواب داد: «نه می تونیم از سر عمه م جای سر تو عکس بگیریم!» و از اتاق خارج شد. قباد دوباره پرسید: «دیگه چی یادت اومده؟» قبل از اینکه عماد چیزی بگوید دختر با سه آبمیوه حاوی حداقل چهل درصد آبمیوه اما صد در صد طبیعی وارد اتاق شد و در را بست. «براتون آبمیوه خریدم. فکر کنم دیگه به حضور من نیازی نباشه. اگه اجازه بدید من برم و ...» هنوز حرف های دختر به پایان نرسیده بود که عماد گفت: «پنگوئن ها پاهاشون کوتاهه و تنه شون خیلی زیاده. به نظرت اگه برن باشگاه شکمشون شیش تیکه میشه یا هشت تیکه؟» قباد متوجه نگاه عماد شد و گفت: «من با این خانم میرم بیرون تا یک کم استراحت کنی» و بعد با دختر از اتاق خارج شد و متوجه لبخند موزیانه ی عماد نشد. دختر با نگرانی گفت: «قباد! مطئنم داره خودشو می زنه به خنگی. همه چی یادش اومده باید گزارش بدیم» قباد به فکر عمیقی فرو رفته بود. دختر ادامه داد: «اگه همه چی یادش اومده باشه همه چی خراب میشه» قباد سرش را بالا آورد و گفت: «قاعدتا باید هشت تیکه بشه» دختر با عصبانیت به آقای یک چشم زنگ زد و اوضاع را با او در میان گذاشت. خیلی زود آقای یک چشم به بیمارستان رسید. لباس پرستاران را پوشید و به قباد و دختر ملحق شد. دختر گفت: «این چه سر و وضعیه؟» مرد یک چشم دور و برش را با احتیاط نگاه کرد و جواب داد: «اینو پوشیدم تا کسی شک نکنه و راحت برسم به اینجا» دختر فریاد زد: «به چی شک کنن؟! چتونه امروز شماها؟» قباد از جایش بلند شد و پس از دست دادن به مرد یک چشم گفت: «پنگوئن ها موجودات عجیبی‌ان. سلام» دختر در حالیکه به مرزهای جنون نزدیک می شد از آنها خواست روی نیمکت بنشینند و بعد سه نفره مشغول صحبت شدند. عماد در اتاق تمام چیزهایی که یادش آمده بود را یادداشت کرده بود. در بین خاطرات فراموش شده ی مربوط به سازمان خاطراتی از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی هم به یادش آمد و آنها را نیز یادداشت کرد. اولین بار کتک خوردنش، اولین نمره ی بیستش، اولین عاشق شدنش، اولین اتک زدنش، اولین ج... که آخری را سریعا پاک کرد. البته بر ما پوشیده است که چرا اولین جوراب خریدنش را پاک کرد اما خب دلیلی ندارد پیگیر باشیم و وارد زندگی خصوصی انسان ها بشویم. بعد از یادداشت کردن قسمت اعظمی از خاطرات، بی سر و صدا به سمت در رفت و آرام راهرو را چک کرد. قباد و دختر را دید که در انتهای راهرو کنار پرستاری نشسته اند و مشغول صحبت اند. به سمت تختش برگشت. سریع لباس هایش را عوض کرد و خواست از اتاق خارج بشود که یادش آمد باید از جلوی آنها بگذرد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. اتاقش در طبقه ی دوم بود. پریدن و سالم به زمین رسیدن غیر ممکن بود. دوباره راهرو را چک کرد و دید که قباد به همراه دختر و پرستار دارند به سمت اتاق می آیند. سریع پنجره را باز کرد. به پایین خیره شد. قباد و آن دو نفر هر لحظه به اتاق نزدیک تر می شدند. در این لحظه به صورت کاملا غیرمنطقی یک کامیون حمل زباله به آرامی از زیر پنجره در حال رد شدن بود. عماد خودش را به پایین پرت کرد. قباد و دختر و مرد یک چشم وارد اتاق شدند. و روی تخت عماد یادداشتی دیدند که پس از خواندنش بهتشان زد. قباد گفت: «باید به سازمان گزارش بدیم. این دیگه شوخی نیست»
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon