مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت یازدهم. نویسنده این قسمت: حسن غلامعلی‌فرد

مردی با سبيل‌های صورتی
قسمت يازدهم
نويسنده اين قسمت: حسن غلامعلی‌فرد
----
با احساس‌ِ خارشی شديد چشمانش را باز کرد. همه‌ی تنش می‌خاريد، انگار هزاران شپش روی پوستش وول می‌خوردند. فرمان‌ِ «لطفا بخارونش» از مغز صادر و از رگ‌های عصبی به سمتِ دست راستش عازم شد. دستِ راست به فرمان‌ِ صادر شده وقعی ننهاد و با پيام‌ِ «کوری نمی‌بينی توی گچم؟» فرمان‌ِ صادر شده را سمت مغز مرجوع کرد. عماد گفت: «می‌خاره»، مغز‌ش چاره‌ای نداشت تا پس از مدتها دست به دامان‌ِ جناح چپ بدن شود. نِرون‌های عصبی منتظر فرمانش بودند. مغز اخم کرد و واژه‌ی «لطفا» را از فرمان صادره حذف و به «بخارونش» بسنده کرد. فرمان از رگ‌های عصبی به سمتِ دستِ چپ رفت، اما دستِ چپ نيز با پيام «شرمنده به خدا، منم توی گچم» دستور را وا نکرده پس فرستاد. عماد فرياد زد: «می‌خاره»، مغز چاره‌ای نداشت، هم‌زمان دکمه‌‌های
«ctrl»
و
«A»
را فشار داد و گزينه‌ی
«Select All»
را فعال کرد. پيام‌ به تمامی اندام‌ مخابره شد، پيام‌ کوتاه بود: «بخارونيدش» . اما در کسری از ثاينه همه‌ی پيام‌های مخابره شده با پيامی ديگر برگشت خورده بودند: «من هم توی گچم». همه‌ی بدن عماد با گچ پوشانده شده بود. به مجسمه‌ای سفيد می‌مانست که يکی از دانشجويان دانشگاه هنر ساخته و ترکيبی از همه‌ی «ايسم»‌هايی بود که قرقره کردنشان برای هر هنرمندی اعتبار به همراه می‌آورد: «دست‌های چليپا و پاهايی ميان آسمان و زمين» اين بار تا جايي که می‌توانست فرياد زد: «می‌خاره»، مغز شکست را پذيرفته بود، پتويش را کشيده بود روی سرش و همان فرمانی را صادر کرد که هميشه در آن تبحر خاصی داشت، به کليه‌ها، مثانه و ... پيام داد: «همون هميشگی‌ لطفا!». نيروی ميل به خارش همه‌ی تن‌ِ عماد را غصب کرده بود و شپش‌های متخاصم پرچم‌های پيروزی‌شان را در هر منفذی فرو می‌کردند. پيکر عماد همچون ميدان نبرد بود در جنگ ويتنام، يا کُره يا... اصلا چه فرقی می‌کرد؟ دست‌آورد همه‌ی جنگ‌ها آوارگی‌ست و خار‌ِش. همانطور که عماد فرياد «می‌خاره» سر می‌داد راننده‌ی يک چشم بالای سرش حاضر شد. عماد لحظه‌ای ساکت شد. آيا اين مرد را می‌شناسد؟ تصاويری گنگ از چهره‌ی راننده‌ از برابر چشمانش می‌گذشتند، اما مغزش برای يادآوری خاطرات ياری نمی‌کرد و همچنان در حال فرماندهی‌ِ سامانه‌های ‌آب و فاضلابِ عماد بود. با همان صدايي که تمنای خارش از آن موج می‌زد پرسيد: «من کجام؟» راننده يک چشم نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت: «احمق!» بعد رفت و ايستاد کنار پنجره. پاکت سيگارش را درآورد و سيگاری خاموش را بين لبها گرفت و چندباری مکيدش. طعم‌ِ توتون‌ِ نسوخته برايش دلنشين بود، چند بار ديگر سيگار را مکيد و بعد محکم نفسش را بيرون داد، انگار دودی خيالی را از ريه‌هايش تخليه می‌کرد. گفت: «فکر نمی‌کردم زنده بمونی... سقوط سختی داشتی» ميل به خارش هر تصوير و خاطره‌ای را از ذهن عماد زدوده بود. همه‌ی تنش زير پوشش‌ِ گچی عرق کرده بود و تا سر حد مرگ می‌خاريد. راننده يک چشم سيگارش را از گوشه‌ی لبها برداشت، با اينکه سالم بود و آتش به توتون‌هايش ننشسته بود آن را درون سطل زباله انداخت و نخی ديگر از پاکت در آورد و مکيد. پرسيد: «يادته وقتی می‌خواستی از پنجره‌ی بيمارستان بپری توی اون يادداشت برای ما چی نوشته بودی؟» عماد چيزی يادش نمی‌آمد، چشمان درمانده‌اش را دوخت به مردِ يک چشم و گفت: «می‌خاره»
وقتی از پنجره به پايين پريده بود خيال می‌کرد روی کيسه‌های زباله در ماشين حمل زباله فرود بيايد. با اينکه دَرَجاتِ منحنی‌های بدن‌ِ مانکن‌ها را به خوبی اندازه می‌گرفت اما در محاسبه‌ی مقياس‌های بزرگتر ضعف داشت. هر چند ماشين حمل زباله هم برای برداشتن زباله‌ ناگهان توقف کرده بود و همين توقف کوتاه برای برخورد عماد با آسفالت کفايت می‌کرد. همه‌ی استخوان‌هايش شکسته بود. سرش ضربه‌ی سختی خورده بود و تصاوير توی ذهنش شبيه شبکه‌های هات‌برد پارازيت داشتند. قباد و همان دختری که او را به بيمارستان آورده بودند يادداشتی که عماد برای‌شان گذاشته بود را سوزاندند و برای ادای پاره‌ای توضيحات به انجمن مخفی سبيل‌صورتی‌ها رفته بودند. راننده‌ی يک چشم همانطور که سيگار خاموشش را می‌مکيد صورتش را نزديک عماد آورد و پرسيد: «چيزی يادت مياد؟» عماد از شدت ميل به خارش به مرز جنون رسيده بود. فرياد زد: «می‌خاره» راننده‌ يک چشم دستمالی از جيبش در آورد و مايعی زرد رنگ رويش ريخت و بعد آن را روی بينی و دهان عماد گذاشت. کمی بعد عماد همانطور که زير لب مدام تکرار می‌کرد «می‌خاره» از هوش رفت...
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon