داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت دوازدهم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت دوازدهم
نویسنده این قسمت: حسام حیدری
_____
یک قوس کمر 36 درجه با شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه، ایستاده بود جلوی در و داشت زبان درازی میکرد. «اگه میتونی منو اندازه بگیر .. اگه میتونی منو اندازه بگیر» عماد خواست دنبالش کند اما همان لحظه در باز شد و قباد جنازه پیرمرد سبیل صورتی که با تلمبه بادش کرده بود را شوت کرد توی اتاق. «عماد ببین خوب شده؟ دو لایهاش کردم با توپ شقایق»
پیرمرد چند بار به در و دیوار برخورد کرد و از تو جیبش یک عکس سیاه و سفید قدیمی روی زمین افتاد. 15 مرد با سبیل صورتی در اتاقی با دیوارهای خاکستری و پنجرهای نیمه باز. عماد عکس را برداشت و نگاه کرد: این خودش بود. نفر اول از سمت راست. پرسید: «این من نیستم؟»
قباد عصبانی شد و داد زد: «نه تو نیستی، تو نیستی، چقدر این سوال رو میپرسی؟ جای این حرفها دیوار دفاعیت رو درست بچین» و پیرمرد را شوت کرد سمت عماد. آهنگ فوتبالیستها پخش شد و توپ سبیل صورتی کات برداشت و در یک حرکت اسلوموشن در هوا چرخید. عماد داد زد: «این دفعه دیگه میگیرمممممممش» و به سمت توپ شیرجه رفت. اما هنوز در هوا بود که صدای مردی از بیرون تصویر گفت: «ادامه این کابوس را در برنامه بعد ببینید»
*
عماد داد زد: «این دفعه دیگه میگیرمش» و به هوش آمد. عرق کرده بود. همه جا تاریک بود و بوی بدی به مشامش میخورد. اولین چیزی که حس کرد این بود که پشت یک ماشین در حال حرکت است و دومین چیز این که دستشویی شماره 2 دارد. همه بدنش (به جز چند عضو کوچک) داخل گچ بود. چشمش چیزی نمیدید. سعی کرد به یاد بیاورد که کجاست؟ اما چیزی به خاطرش نمیآمد. دستش را کمی تکان داد. سر انگشتهایش که کمی از گچ بیرون بود یک چیز استخوانی دراز را لمس کرد و بعد هم مقداری مو یا کرک. ترسید. به زور خودش را روی کمر چرخاند و فهمید چیزی که لمس کرده دماغ و سبیل پیرمرد سبیل صورتی بوده یا بهتر بگویم: دماغ و سبیل جنازه پیرمرد سبیل صورتی.
همان لحظه پنجره کابین راننده باز شد و آقای یک چشم سرش را آورد پشت پنجره «ای بابا، تو که باز بیداری ... ای تف به این دارو بیهوشیهای چینی» و پنجره آهنی را بست. بعد صدای ترمز وحشتناکی آمد و ماشین چند بار تکان خورد و با چیزی برخورد کرد و متوقف شد. بعد از چند لحظه سکوت، در کابین عقب کامیونت باز و تصویر زیبای دختری در نور آفتاب ظاهر شد. عماد فکر کرد مرده است. چشمانش را تنگ کرد و پرسید: «تو پریزادِ من هستی؟»
ــ نه، من ملیکام ... همونی که چند روز پیش اومده بود در خونهات ... حالت خوبه؟
عماد چیزی یادش نمیآمد. گفت: «یه کم دستشویی دارم»
دختر، عماد و جنازه را از ماشین پیاده و روی یک گاری چرخ دار سوار کرد. گفت: «فعلا باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه یکچشم به هوش بیاد» ماشین آقای یکچشم به ماشین ملیکا برخورد کرده بود و خودش بیهوش شده بود.
عماد گفت: «تو کی هستی؟ یک چشم کیه؟»
ــ من اومدم نجاتت بدم ... همه چیز رو برات تعریف میکنم ولی فعلا باید فرار کنیم. کرج یه جایی دارم ... اگه بتونیم خودمون رو یه جوری برسونیم اونجا تا چند روز در امانیم ... فقط نمیدونم چطوری باید بریم.
عماد دست پیرمرد را از دور گردنش باز کرد و گفت: «من چند بار با مترو رفتم»
*
مجید علیخانی، مامور ورودی مترو فرهنگسرا آن روز با موضوع جالبی برخورد کرد. دختر زیبایی که قصد داشت آخرین آرزوی پدربزرگ علیل و پدر مریضش را برآورده کند و آنها را برای یک بار هم که شده سوار مترو کند.
او بعد از این که به آن سه نفر کمک کرد تا سوار قطار شوند، به پسرعمویش احسان زنگ زد و گفت: «آقا یه سوژه خوب برا برنامهات پیدا کردم ... یعنی عالی ... اشک همه رو در میاره ... گوش کن برات تعریف کنم ...»
چند لحظه بعد قطار ساعت 12 ظهر خط دو مترو از ایستگاه فرهنگسرا به حرکت در آمد.
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon