داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت سیزدهم. نویسنده این قسمت: مونا زارع
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت سیزدهم
نویسنده این قسمت: مونا زارع
___
«مسافران عزیز لطفا پشت خط قرمز بایستید. خانم با شمام! برو پشت خط قرمز، قطاری که هم اکنون وارد ایستگاه میشود سریع السیر بوده و فقط در ایستگاه کرج توقف میکند» ملیکا و عماد و جسدِ روی ولیچرِ شکسته در حالیکه داشتند ذرت میخوردند وسط ایستگاه مترو ایستاده بودند و کلهشان با حرکت جمعیت اینور و آنور میشد. درست است که پیرمرد مرده بود اما حیف این صحنه بود که در آن حیات نداشته باشد و مترو ندیده از دنیا برود. همین شد که از آنجایی که راوی، همه کاره داستان است، چند لحظه زندهاش کردم تا ازدحام مترو تهران- کرج را در ساعت ۵، ببیند و با خیال آسوده بمیرد و بفهمد دو روز دنیا که قرار است یک روز و نیمش هم در مترو بگذرانی ارزش ماندن ندارد. حالا عماد نمیکشتش یک روز همینجا زیر دست مردم له میشد و میمرد. ملیکا قاشقش را فرو کرد توی ذرت و پنیر پیتزای داخلش را کشاند بیرون و دهانش را زیرش گرفت. پنیر کش آمده را با دندان گرفت و گفت: «این بیشرف پنیرش یجوری کش و قوس میاد آدم دلش میخواد نازشو بکشه لامصب، عماد گوش میدی چی میگم؟» عماد با هیکل فرو رفته توی گچ کنار ملیکا ایستاده بود «دختر نباید بد دهن باشه. کلمه لامصب زشته هی میگی آدم چندشش میشه!» ملیکا فوکول طلایی رنگش را با دست پف داد و گفت:« آدما دو دستهان؛ یا خوشگلن یا باهوش. من از دسته بد دهنام» عماد سرش را چرخاند به سمت ملیکا و گچ دور گردنش صدا داد و پیرمرد هم نگاهش را دوخت به ملیکا. عماد چند بار پشت سرهم پلک زد و گفت: «پس منظورت سه دسته است؟ تو جز دسته سومی» ملیکا در حالیکه داشت انتهای ریل را نگاه میکرد گفت« نه آدمها فقط دو دستهان. خوشگلا، باهوشا» عماد یک قدم به ملیکا نزدیکتر شد و با تمرکز بیشتری پرسید«حالا تو توی کدوم از این دوتا دستهای؟» ملیکا کلافه شد و لپهایش را باد کرد و گفت:«بد دهنا دیگه!» عماد به پیرمرد نگاه کرد و پیرمرد دهانش را کج کرد و عماد را دعوت کرد که وا بدهد. صدای مترو نزدیکتر میشد و زیر پایشان شروع به لرزیدن کرد. عماد تلاش میکرد دستش را به دهانش برساند و ذرتش را بخورد. پیرمرد باد شده هم که فقط تصویرش وصل شده بود و صدا نداشت، چون به نوبه خودش پس از مرگ دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، لیوان ذرت را یک جا با قاشق و دستمال دورش چپاند توی دهانش. عماد با دست گچیاش کوباند پشت کله پیرمرد و گفت: «پدر من، مقتول قشنگم، باد کرده تمیزم، ملت دارن نگاه میکنن! چه وضع خوردنه؟!» ملیکا آخرین قاشق ذرت را دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: «حالا دو دقیقه زنده شدن تمیز خوردن نداره دیگه! چیکارش داری؟» مترو وارد ایستگاه شد و ملیکا نیشش را باز کرد و چند قدم جلوتر رفت و داد زد: «ایناهاش» عماد بیشتر از اینکه محو قطار شود، موهای روشن ملیکا که با ورود قطار باد میخورد را نگاه کرد و به این فکر میکرد چه بر سر آدمها میآید که زیتونی رنگی میشود برای روی کلهشان! قطار ایستاد و همهمه مردم بیشتر شد. ملیکا ویلچر شکستهای که پیرمرد روی آن افتاده بود را هل داد و عماد خودش را دنبالشان کشاند. آدمها فشرده تر شدند. ملیکا چشمش را انداخت ته مترو و ویلچر را ول کرد و خودش را بین زنهایی که جلوی در مترو ایستاده بودند چپاند تا در باز شود. عماد که صدای ترک خوردن گچهای بدنش را میشنید، داد زد: «حالا دو دقیقه بی خیال تفکیک جنسیتی شو. بیا کمک ما نمیتونیم تکون بخوریم» عماد جملهاش را تمام نکرده بود که مردی از پشت سرشان هلش داد تا وارد مترو شوند. درها باز شده بود و فشار بیشتر شد و ترکهای گچ عمیقتر شدند. با جمعیت به داخل رفتند و یک نفر افتاد روی عماد. گچها خورد شد و گرد و خاک بلند شده بود. چشمش را باز کرد و خودش را زیر پاهای یک مشت کارمند خسته که دنبال صندلی میدوند پیدا کرد. چشمش را گرداند تا دنبال جنازه پیرمرد بگردد که پیرمرد از رویش رد شد و پنج نفر را کوباند زمین و خودش را جا داد روی یک صندلی. همان جا بود که عماد از قتلی که انجام داده بود دلش آرام گرفت و احساس کرد به حق بوده. چشمکی به راوی که من باشم زد و من دوباره پیرمرد را از حیات ساقط کردم! بی فرهنگ مترو ندیده!
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon