مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت دوم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت دوم
نويسنده اين قسمت: حسام حیدری
----
پیش درآمد: حسن غلامعلی‌فرد
بر آن شده‌ایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده آن را مطابق میل خودش پیش ببرد و قسمت بعدش را نویسنده‌ای دیگر بنویسد، طوری که هیچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد چه روی خواهد داد! در این داستان نویسندگان ما یکدیگر را به چالش خواهند کشید. نویسندگانی که در هر قسمت شما را شگفت زده خواهند کرد.
______
همان‌طور که روی مبل ولو شده بود، سعی کرد مشکلاتش را دسته‌بندی کند: دلپیچه، بوی سیگار همسایه که از هواکش آشپرخانه می‌آمد، سوسک بالداری که چند ساعتی بود روی صفحه تلویزیون نشسته بود و دیدش را مختل می‌کرد و خارش یک ناحیه در فاصله هشت میلیمتری دنده پنجمش. جایی ناشناخته که هیچ وقت دستش به آنجا نرسید.
چند بار روی مبل جابه‌جا شد و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. به این ترتیب صدای بلندی ایجاد شد که مشکل اول را خود به خود حل کرد. از شدت صدا سوسک بالدار پرید و ترکیب بویی که حاصل شده بود با بوی سیگار همسایه، نتیجه مطبوعی ایجاد کرد که روحش را نوازش داد.
با خودش فکر کرد زندگی انقدر هم پیچیده نیست.
مسئولیت سنگین کنترل کیفیت قوس کمر مانکن‌ها در کارخانه، دست‌هایش را لطیف و چشم‌هایش را تیزبین کرده بود. بارها در ذهنش قوس خورشید‌های نقاشی کودکی‌اش که به دیوار بالای تلویزیون پونز شده بود، قوس پیچ رادیاتور، قوس مبل و همه قوس‌های خانه را اندازه‌گیری کرده بود. این تنها تفریحش بود و روشی عالی برای شب‌هایی که خوابش نمی‌برد.
آن شب هم یکی از همان شب‌ها بود. بر اینرسی‌اش غلبه کرد و رفت سمت آشپزخانه تا از همان روش همیشگی سیم ظرف‌شویی-کفگیر برای خارش پشتش استفاده کند. از پنجره آشپزخانه بیرون را دید زد. کوچه تاریک و خلوت بود. سیم ظرف‌شویی را برداشت و داشت دنبال کفگیر می‌گشت که چشمش به چیزی خورد: سایه‌ فردی را روی پرده اتاق خواب آپارتمان رو‌به‌رویی.
چشم‌های نافذش بی‌معطلی محاسبه کرد: یک قوس کمر استثنایی 36 درجه با شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه. قوسی خاص که طی ده سال کارش در کارخانه حتی در بین بهترین تولیدات هم ندیده بود. حیرت زده شد. آنقدر که خارشش قطع شد. برگشت توی اتاق و با عجله چند تا کاغذ سفید از تو کمدش پیدا کرد و نقشه کشف جدیدش را با جزئیات رسم کرد. نتیجه کارش فوق‌العاده بود: یک ابرمانکن! مانکنی که هر لباسی به تن می‌کرد، زیبا می‌شد.
خواب، نیامده از سرش پریده بود. برگشت توی آشپزخانه ولی این بار خبری از هیچ سایه‌ای نبود. به ذهنش رسید که همه اتفاقات امشب یک نشانه بوده است. نشانه‌ای از امید. حس کرد چیزی در دلش می‌جوشد. دوید داخل دستشویی و در حین جوشش، فکر کرد که باید زندگی جدیدی را شروع کند.
اولین قدم به یاد آوردن اسمش بود. همه جا را دنبال شناسنامه‌اش گشت. توی کمد، زیر فرش‌ها، کابینت‌ها و آخر سر آن را روی تلویزیون پیدا کرد. جایی که هر شب چند ساعت به آن خیره می‌شد. با خودش فکر کرد: «این هم یک نشانه دیگر»
صفحه اول شناسنامه را باز کرد و از خواندن اسمش شگفت‌زده شد: «عماد مشیری تفرشی» چند بار زیر لب با خودش تکرار کرد: «عماد» و قسم خورد که تا ابد لب به ساندویچ و کره بادام زمینی نزند.
چند ساعت تا صبح نمانده بود. دوش گرفت. لباس‌هایش را با یک کتری آب جوش، اتو زد. بعد از چهار سال به موهایش ژل زد، نقشه‌هایش را برداشت و منتظر بوق اتوبوس آقای یک چشم ماند. بی‌تاب لحظه‌ای بود که نقشه‌هایش را جلوی چشم آقای کثیری، رئیس کارخانه و بقیه دوستانش باز می‌کرد و صورت‌های شگفت زده آنها را تماشا می‌کرد. با خودش تصمیم گرفت از این به بعد جور دیگری به زندگی نگاه کند.
اما خبر نداشت که مشکلات بزرگ همیشه بعد از تصمیمات بزرگ از راه می‌رسند.
ادامه دارد...
@bighanooon