مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت سوم.. نویسنده این قسمت: مونا زارع

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت سوم

نویسنده این قسمت: مونا زارع
_____

تکه کاغذی که از گوشه نقشه‌ام کنده بودم، فرو کردم لای دندان نیشم. سه روزی می‌شد که یک لاشه برنج بین دست‌اندازهای دندان‌های کج و معوجم تبدیل به فسیل شده بود و حس و حالش را پیدا نمی‌کردم دنبال مسواک بگردم. یعنی مسواک را از همان روزهای اولی که فهمیدم وظیفه اصلی‌اش تمیز کردن دندان‌هاست نه ابزاری برای تکاندن خاک حبه قند، قیدش را زدم و انداختمش توی جعبه ابزار. لجم گرفته بود که بشر به فکر خاک‌ قندهای ماسیده روی حبه قند نیست اما سابیدن هر روزه ۳۲ تا دندانی که هر چقدر هم بشوری‌اش باز هم تُفی است اینقدر مهم است که برایش وسیله هم اختراع کرده. تکه برنج افتاد روی زبانم. کاغذ خیس شده را بیرون کشیدم و دوباره کوباندم به در. وسط در یک سوراخ به اندازه بینی نگهبان تعبیه کرده بودند. صدای سابیده شدن دمپایی‌هایش روی زمین نزدیک‌تر می‌شد. سوراخ امنیتی‌اش را باز کرد و چشمش را چسباند به در. آدمِ با حوصله‌ایست. بعد از پانزده سال هر روز روی اعضای صورتم فکر می‌کند که من را کی و کجا دیده. حدقه چشمش را می‌چرخاند و می‌دانستم تا ۳۰ ثانیه بعد کمرش می‌خارد و دقیقا همان لحظه می‌گوید «کارگر اینجایی؟» ۳۰ ثانیه گذشت و کمرش را خاراند: «کارگر اینجایی؟» دستم را توی یقه‌ام بردم و روبان زردی که دور گردنم آویزان بود و شماره‌ام رویش حک شده بود بیرون کشیدم و نشانش دادم. سوراخ امنیت‌سنجش را بست و در را باز کرد. روبان‌هایمان را باید جلوی در آویزان می‌کردیم. روبان زرد برای ما قوس‌سنج‌ها بود. ما قوس‌سنج‌ها آدم‌های متوسطی هستیم که دو ویژگی بیشتر نداریم؛ یکی چشم‌هایمان آستیکمات نیست و دیگر اینکه هیچ‌کداممان نمی‌دانیم آستیکمات یعنی چه. چشمم به دسته روبان‌های نیلی آویزان به دیوار افتاد. نیلی‌ها مثل ما معمولی نبودند. آنها همان‌هایی بودند که وقتی بچه بودیم آنقدرها حماقت نداشتند که توی انشاهایشان مثل ما معمولی‌ها بخواهند خلبان و دکتر شوند. همه‌شان می‌نوشتند می‌خواهیم یک معلم فداکار شویم مثل معلم انشایمان. حالا ما خلبان‌ها قوس کمر نقاله می‌زدیم و فداکارها از پشت شیشه چای هورت می‌کشیدند و گاهی با انگشتْ اشاره می‌دادند پاهایش را بیشتر بپیچان. می‌دانستم اگر نقشه‌ام را روی میز رییس پهن کنم امروز آخرین روزی است که روبان زرد را به دیوار آویزان می‌کنم. نگهبان هنوز به در تکیه داده بود و سرتاپایم را دید می‌زد. این تلاشش برای تیز بودن تنها باعث شده بود قیافه‌اش را منقبض‌تر شود. صدای رادیوی کارگاهِ کله‌ها تا توی حیاط کارخانه پیچیده بود و بوی نیمرویشان دماغم را جمع می‌کرد. درِ کارگاهشان باز شد و یکی از کله‌ها از لای در پرت شد جلوی پاهایم. صدای رادیو کمتر شد و یکی‌شان با لباس خاکی دوید بیرون. انگشت اشاره‌اش را جلوی بینی‌اش گرفت و پایش را روی کله مانکن گذاشت تا جلوتر نرود. نقشه‌ام را که دست‌های عرق کرده‌ام خیسش کرده بود، زیر بغلم فشردم. چشمش به نقشه افتاد و گفت: «زردی دیگه؟» با سرم تایید کردم. کله را برداشت و اشاره کرد پشت سرش به کارگاه بروم. پنج نفری بودند که لباس‌های کارشان را در آورده‌ بودند و عرق‌گیرهای پاره‌شان را کرده بودند توی شلوارهایشان تا مو لای درز مردانگی فضا نرود. دور تا دور اتاق پر بود از کله‌هایی که هنوز رنگ نشده بود. روی یکی از پاهایم تکیه دادم و گفتم: «خب سریع بگید قوس چی رو می‌خواید براتون بگیرم؟» جمله‌ام تمام نشده بود که جسم تیزی به کمرم خورد و به جلو هُلم داد. از پشت سرم گفت: «بکش اونور خودتو» یک جفت پای مانکن را زیر بغلش زده بود و کنارم زد. چاق‌ترینشان زبانش را کشید ته ظرف نیمرویش و گفت: «مرجوعی کارگاه پاهاست.» پاها را روی زمین گذاشتند و یکی دیگرشان صدای رادیو را بیشتر کرد. نقشه را پشت کمرم چسباندم و به دیوار تکیه دادم. مردک چاق ماهیتابه‌اش را زمین گذاشت و یکی از کله‌ها را انداخت جلوی پایش. هرچیزی از بی‌کله‌های کارگاهِ کله بر می‌آمد. تن و بدنم می‌لرزید و نقشه مچاله‌تر شده بود. مردک روبروی پاها ایستاد و چند قدم عقب رفت و با دمبه‌های لایه لایه‌اش به سمت کله هجوم آورد و شوتش کرد به سمت پاها. کله از بین پاها رد شد و هر پنج نفرشان نعره زدند. درِ کارگاه باز شد و یک سایه نیلی افتاد روی کمر چاق‌ترین زرد کارخانه…
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon