مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت چهارم.. نویسنده این قسمت: علی رضازاده

مردی با سبيل‌های صورتی
قسمت چهارم

نویسنده این قسمت: علی رضازاده
___

عماد نگاهش به سایه نیلی روی قوسِ‌کمر چاق‌ترین زرد کارخانه افتاد و خُشکش زد. سایه نیلی روی قوسِ‌کمر چاق‌ترین زرد کارخانه. تکرار همین اسمش هم باعث می‌شد آدم خشکش بزند. مسئولیت سنگین کنترل‌کیفیت قوسِ‌کمر مانکن‌ها در کارخانه، دست‌هایش را لطیف و چشم‌هایش را تیزبین کرده بود. قوسِ‌کمر را روی هر جایی می‌توانست اندازه‌گیری کند. پشت پنجره، روی میز، زیر صندلی، توی کاسه توالت، روی آب‌های خروشان دریاچه نیاگارا و مخصوصا روی قوسِ‌کمر چاق‌ترین زرد کارخانه. این‌کار واقعا عماد را توی تمام زردهای دنیا متمایز می‌کرد، اینکه قوسِ‌کمرِ یکی را از سایه افتاده روی قوسِ‌کمر یکی دیگر اندازه بگیرد. چشم‌های نافذش بی‌معطلی محاسبه کرد: یک قوسِ‌کمر استثنایی 36 درجه با شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه. قوسی خاص که طی 10سال کارش در کارخانه حتی در بین بهترین تولیدات هم ندیده بود. (جز دیشب) این دیگر نشانه نبود. اصل جنس بود. در را خودش باز کرده بود. جان داشت. مانکن نبود. فقط کافی بود او را داشته باشد تا زندگی‌اش
زیر و رو شود. مگر می‌شود او را دید و عاشقش نشد؟ واقعا عماد تمام زندگی‌اش را چه‌کار می‌کرد؟ وِل‌معطل بود. ای‌کاش آن دوست و سایر دوست‌های حقیقی و مجازی‌ای که فقط افه‌اش را می‌آمدند چنین قوسی داشتند. این‌ دیگر سایه پُشت پرده آپارتمان روبه‌رو نبود که عماد فکر کند خواب و خیال و نشانه است. لعنت به تمام دوست‌ها. خودش را جمع‌و جور کرد و با آغوشی باز به سمت سایه رفت و بغلش کرد. صاحب قوس اما پیرمردِ رنجورِ ضعیفِ نحیفِ سخیفِ زشتِ بدبویِ سبیل‌کلفتِ سبیل‌صورتی‌ای بود. لعنت به این زندگی، لعنت‌به‌این‌سایه‌‌ها. از سایه‌های قدیم باز بابالنگ‌درازی چیزی در‌می‌آمد. الان که از این سایه یک پیرمرد سبیل‌صورتی درآمد، خداوکیلی خیلی حالم گرفته شد سر این قسمت. همه‌چی مسخره است. لعنت به همه‌چی. لعنت به من که به‌جای اینکه بروم برای زن و بچه‌م خرجی در‌بیاورم، آمده‌ام داستان عماد را برای شما تعریف می‌کنم... به‌من‌چه اصلا. لعنت به عماد. خودش بیاید مثل قبل برایتان تعریف کند...
عماد مشیری تفرشی: آقای سبیل‌صورتی را با قوسِ‌کمر استثنایی 36‌ درجه و شعاعی نصف ارتفاع بالاتنه بغل کردم و سیلی محکمی از او خوردم. «چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟» سیلی کم‌ترین حقی بود که یک نیلی بر گردن یک زرد داشت. نیلی اگر می‌خواست می‌توانست طبق قوانین کارخانه یک زرد را بکشد. که کشته بود و بعدش گفتند مانکن افتاد روی کله‌‌اش و جانش درآمد و آب از آب هم تکان نخورد. تا زمانی‌که زردهای توی دنیا متحد نشوند هیچ اتفاقی نمی‌افتد. خداوکیلی اگر این مرتیکه این قوسِ‌کمر استثنایی و این شعاع را نداشت یک اردنگی حواله‌‌اش کرده بودم. واقعا حیف این قوس که بر بدن این‌آدم وجود داشت. حیف این قوس و سبیلِ صورتی که چند وقت‌دیگر همراه این پیرمرد به زیر خاک می‌رفت. کاش می‌شد قوس‌ها را پیوند زد. به‌این فکر کردم که کاش به دست متخصصان ایرانی این قوس را بعد از مرگش توی الکل بگذارند و رویش تحقیق کنیم. من اما درست است که زرد بودم ولی برای خودم حداقل توی حوزه مانکن‌سازی متخصصی بودم. از پیرمرد معذرت‌خواهی کردم و گفتم: «ببخشید من عادت دارم روزا تو خواب راه برم و بقیه رو بغل کنم. این هم یادگار دوسته» ختم‌به‌خیر شد. فعلا اخراج نشده بودم. نقشه هم دیگر توی دستم خمیر شده بود. به درک. اصل جنس را داشتم. اصل قوس استثنایی را با یک‌ سبیلِ‌ صورتیِ اشانتیون که معلوم‌ نبود به چه دردی می‌خورد ولی خاص بود. پیرمرد معلوم بود که چیزی از جانش باقی نمانده. بعدش هم خاکش می‌کردند و تا بخواهم صبر کنم که قبرستان خلوت شود و نبش قبر کنم، موریانه‌ها و ملخ‌ها و آن قوس ننه مرده استثنايی را سق‌ زده بودند و حیفش کرده بودند. خودم دست به کار شدم. به خانه رفتم و دور و برم را خلوت کردم. تلویزیون و مجله‌ها را از پنجره انداختم بیرون تا تمام فکر و ذکرم پروژه نجات و رهاسازی قوس 36 درجه باشد و نقشه‌اش را همان‌شب طراحی کنم...

ادامه دارد...
@dastanbighanoon
@bighanooon