داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت پنجم.. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت پنجم
نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
____
نشستم پشت میز کار. ذهنم درگیر گربهای بود که دیروز تلویزیون افتاده بود روی سرش و لهش کرده بود اما همچنان دمش تکان میخورد. من حیوانآزار نبودم. باور کنید حتی به سوسکهای بالداری که روی صفحهی تلویزیون مینشستند کمتر از آقا/خانم نمیگفتم. سرم را برگرداندم و به پیرمرد سبیل صورتی که به صندلی بسته بودمش نگاهی انداختم. عجیب بود که داد و فریاد نمیکرد. پرسیدم: «چرا بدون مقاومت اومدی و اجازه دادی ببندمت به صندلی؟» پیرمرد گفت: «چون بیهوشم کرده بودی» حافظهام واقعا ضعیف شده بود. پرسیدم: «پس چرا داد و فریاد نمیکنی؟» لبخند مضحکی زد و جواب داد: «به فکرم نرسید. اگه فکر کردی من پیرمرد عاقل و دانایی هستم اشتباه کردی. من همینقدر که دیدی احمقم. مثل همهی نیلیها و بیشترِ زردها» دهان پیرمرد را با چسب بستم و از پنجره به تلویزیون خرد شده و گربهی زیرش نگاه کردم. دمش همچنان تکان میخورد. دلم برایش سوخت و زدم زیر گریه. به بچههایش فکر کردم. به پدر و مادرش که پارسال زیر ماشین له شده بودند. به مادربزرگ پیرش که گربه از او نگه داری میکرد و حالا چشم انتظار نوهاش است. این اطلاعات دقیق در مورد گربهی له شده ساختهی ذهنم بود. در ویکی پدیا برایش صفحهای ساختم. تنها کاری بود که انجام دادنش وجدانم را آسوده میکرد. بعد از ساختن صفحه کمی در خانه راه رفتم تا ذهنم روی کار متمرکز بشود. اما نشد. چشمم به جای خالی تلویزیون افتاد و یاد سوسکها افتادم. همیشه دلم میخواست قبل از اینکه سوسک از جایش تکان بخورد تشخیص بدهم بالدار است یا نه. نر است یا ماده. فرزند چندم خانواده است. ازدواج کرده یا مجرد است. فکر میکنم تنها فردی که میتوانست همهی این ها را تشخیص بدهد دوست و هم خانهایِ قدیمیام بود. دیگر خسته شده بودم از این همه عدم تمرکز. دو سیلی به صورتم زدم و سمت پیرمرد رفتم. طناب را پاره کردم و از صندلی جدایش کردم اما دستش همچنان بسته بود. چسب را از دهانش کندم و با چاقویی که دستم بود تهدیدش کردم که اگر سر و صدا کند اتفاق بدی می افتد. گفتم میخواهم اندازهگیری را شروع کنم و تکان نخورد. پیرمرد مقاومت میکرد. پیراهنش را به سختی زدم بالا و از دیدن زخمهای عجیب روی کمرش ماتم برد. پیرمرد گفت: «یادگاریهای جنگ ویتنامه» با تعجب پرسیدم: «مگه ما تو اون جنگ شرکت داشتیم؟!» گفت: «منظورم جنگ کره بود» گفتم: «تو اون جنگ هم نبودیم» کمی فکر کرد و پاسخ داد: «جنگ سرد» چپکی نگاهش کردم. فریاد زد: «لعنت به تو. هر پیرمردی آرزوشه توی یه جنگی بوده باشه» خواستم مشغول اندازهگیری قوس کمرش بشوم اما مقاومت میکرد. عصبانی شدم و با کف دست ضربهای به سرش زدم. نمیخواستم اجازه بدهم تکانهای پیرمردِ مضحک جلوی پیشرفت و آیندهی روشنم را بگیرد. دیگر تکان نخورد. اندازهگیری را تمام کردم و خواستم بلندش کنم اما همراهی نمیکرد. اصلا تکان نمیخورد. نه نفس میکشید و نه قلبش میتپید. مرده بود. خیلی ترسیدم. به گوشهی دیوار پناه بردم و مدتی طولانی به پیرمرد زل زدم. اما یاد حرفهای روانشناس تلویزیون افتادم که میگفت نیمهی پر لیوان را ببینید و نگذارید مشکلات کوچک سد راهتان بشود. من هم اندازهگیری را به بهترین شکل ممکن انجام داده بودم. در همین فکرها بودم که یکی زنگ آپارتمان را زد. ترسیدم. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. شاید صدبار. ناخودآگاه گوشی را برداشتم و گفتم: «کیه؟» گفت: «قبادم. باز کن!» بعد از هشت سال بیخبری برگشته بود. هم خانهی قدیمی و سر خرِ امروز...
ادامه دارد...
@dastanbighanoon
@bighanooon