مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت ششم.. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند

مردی با سبیل های صورتی
قسمت ششم

نویسنده این قسمت: کیارش افرومند
__
درِ خانه مشغول صدا کردن است. اول فکر کردم شاید باد باشد اما کمی که گذشت فهمیدم قباد است. تفاوت باد و قباد فقط یک حرف است و من واقعا نمی دانم چرا به این موضوع فکر می کنم؟ صدای تق تق بیشتر می شود و قباد دوباره با همان دهان آدامسی اش اسمم را صدا می زند. نمی توانم در را باز کنم. نباید در را باز کنم. چفت در را می اندازم تا وقتی در باز شد نتواند بیاید داخل. بهترین فکر. در را که باز کردم سریع کله اش را چپاند لای گلوی در و لبخند مضحک همیشگی اش را تحویلم داد. «چیکارا می کنی اوستا؟». قطعا نباید بگویم که پیرمرد می کشم و کف آشپزخانه می خوابانمش تا ببینم اوضاع و احوال زیبایی شناسی کمرش از چه قرار است. «هیچی والا. دارم بچه رو می خوابونم.» چشمانش گرد شدند. سعی کرد داخل را نگاه کند اما چشمانش نمی توانستند آنقدر ها هم گرد شوند. «مگه تو بچه داری عماد؟داستان چیه؟» همان باید می‌گفتم پیرمرد می‌کشم و می‌خوابانمش کف آشپزخانه.
«شوخی کردم قباد جان، شوخی.» نخندید. باید می‌خندید، چرا نخندید؟ اگر مشکوک شود و پلیسها من را بکشند چه می شود؟ من آدم بدی نیستم. فقط به هنرم متعهدم. «شوخی بی مزه ای بود. مثل همیشه.» آخیش. خیالم راحت شد. هنوز زنده ام. هنوز زنده ام. داشتم فکر می کردم که قیچی کردش و پرسید «راستی عماد چرا سه تا کفش جلوی دره؟» پاهای پیرمرد را برانداز کردم. یکی شان لخت است. لخت که نه. جوراب به تن کرده. «من سه تا پا دارم. به خاطر تنهاییمه.» بدترین جوابها. رسما بدترین جواب های دنیا. اصرار داشت که داخل بیاید و دیگر تاب و توان مقابله نداشتم اما جنازه چه می شد؟ چه می توانستم با او بکنم؟ دکتر قاسمی همیشه در برنامه تلویزیونی اش می گفت برای یافتن راه حل باید سرتان را پایین بیاندازید. اما این پایین هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی نیست. فقط یک پرتقال. اوه...پرتقال.
از گوشه در پرتقال را پرتاب کردم به راهرو. «قباد... قباد داداش... این رو پوست بکن، بخور. یه کم سرت گرم بشه من داخل رو جمع و جور کنم زشته.» خیلی مشتاق به نظر نمی آمد. پرتقال را گرفته بود دستش و بالا و پایینش می کرد. گفتم «آقا ویتامین سی... ویتامین سی... این دشمن تمام بیماری‌هاست... همه رو می کشه.»
دویدم سمت آشپزخانه. پیرمرد را باید در یک جایی پنهان می کردم. دردسر بزرگی بود. اگر می سوزاندمش عالی می شد اما فقط یکی از شعله های اجاق گازم روشن می شد. به همه در کوفتم تا بالاخره یک کابینت خالی یافتم اما به گمانم درازایش کافی نبود .باید تا می کردمش. به هزار زور و زحمت در کابینت چپاندمش. یک چور پازل خاصی بود. از هر طرفی فرو می کردم یک جایش بیرون می زد. ناراحتم. بسیار ناراحت. در میان کش و قوس های زورچپانی پیرمرد به درون کابینت قوس کمرش از بین رفت. اما بهتر است به این چیزها فکر نکنم. جانم مهمتر است. راستش آنقدرها هم به هنرم متعهد نیستم.
قباد یک راست دوید داخل خانه و پرید روی مبل. «ایول! هنوز هم این فنرهاش می ره کمر ممر آدم رو صاف می کنه. عماد یه لیوان آب بهم می دی؟ ولش کن. خودم میارم.» رفت به سمت آشپزخانه و از توی سینک یک لیوان برداشت و شروع به شستنش کرد .زمین را نگاه کرد و گفت: «عماد چرا اینجا انقدر خونیه؟چیزی شده؟» خاک بر سرت عماد. خاک برسرت عماد. خاک بر سرت ساندویچ. خاک بر سرت بادام زمینی. این همه دور خودم دویده بودم و این همه خون را ندیده بودم. حتما موقعی که سرش به سرامیک ها خورده بود این خون را از یک جایی نشتی داده. باید یک جوری ماجرا را جمعش می کردم. «قباد این رو بهت نگفته بودم. من دیابت دارم.» از شما عذر می خواهم اما اگر شما هم جای من بودید همین را می گفتید. چند روز پیش یک مستند سه ساعته درباره دیابت دیده بودم و تنها چیز مرتبط با خون در ذهنم همین بود. البته منظورم به جز قتلی که خودم مرتکب شده ام. اول ماجرای قتل خودم و بعد دیابت.
قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگویم دیدم با چشمانش رد خون را دنبال کرده و دقیقا به کابینت موردنظر رسیده. کار از کار گذشته بود و دیگر نمی توانستم جمعش کنم. حواله اش کردم به سرنوشت. در کابینت را که باز کرد، دهانش باز شد و یک جمله گفت. جمله ای که هیچوقت انتظار شنیدنش را نداشتم. نه از قباد و نه از هیچکس دیگری.
«ای جان دلم! چرا زودتر نگفتی که یه جسد داری اینجا؟ بیا جیباش رو بگردیم ببینیم پول مول چیزی داره؟»
ادامه دارد...
@dastanbighanoon
@bighanooon