داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ لشکر غم همین حوالیص. مرتضی قدیمی | بی قانون
✅ لشکر غم همین حوالیص
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
غمگین از ماجرای دانشآموزان رودان هرمزگان، کرکره را تا نیمه بالا داده بودم اول صبحی، بیحوصله دیدن کسی، چه رسد به اینکه دلم بخواهد مشتری داشته باشم و مشغول اصلاح شوم.
کیهان کلهر گذاشته بودم و چشمانم خیس از حال پدر و مادرهایی بیتاب که حتما جان، از دست دادهاند برای تحمل حال روزگاری که نامرد میشود گاه و بیگاه که نه؛ اغلب. خاصه با ما ساکنین خاورمیانه که انگار قرار نیست بیغم بمانیم. به قول دوستی:
اینگونه است رسم زندگی در خاورمیانه
ما از غم جدا میشویم
غم از ما نه
همان دوست جای دیگر گفته بود:
خاورمیانه که زندگی کنی لشکرکشی غم برای ریختن خون عاشقان پایان ندارد و چه خیال بیهودهای است براندازی بنیاد غم توسط من و ساقی وقتی تو نباشی.
وقتی به مادرانی فکر میکنم که نمیدانم جای خالی دخترکان خود را با چه پر خواهند کرد بغضم میترکد و گونههایم خیس میشود.
تحمل حال خودم را ندارم. گوشی را برميدارم به کسی زنگ بزنم و کمی درددل کنم شاید آرام شوم.
صفحه توییتر باز است. توییت وزیر آموزش و پرورش با ریتوییت بالا آمده است که نوشته: پدرانه با خانوادههاي داغدار همدردم. همان ساعات اولیه دستورات لازم براي بررسي و پيگيري سريع وضعيت دانشآموزان هرمزگان را دادم و به داراب ميروم. گرچه صفحه از طرف توییتر تایید نشده اما در بخش معرفی، نوشته شده است حساب رسمي سيدمحمد بطحايي؛ معلم، مدير و وزير آموزش و پرورش دولت جناب آقاي دكتر حسن روحاني.
چند بار این جمله را میخوانم؛ «دستورات لازم براي بررسي و پيگيري سريع وضعيت دانشآموزان هرمزگان را دادم».
هربار بیشتر غصه میخورم. منظور آقای وزیر از دستورات لازم چه بوده؟ چه چیزی را بررسی کنند؟ پیگیری سریع یعنی چه؟
چشمانم از اشک تار شده است و حوادث مشابه، گلویم را تلخ میکند؛ سربازان شیراز و چندین بار راهیان نور که انگار تمامی ندارند این ماجراها.
گوشی را کناری میاندازم و از تماس صرف نظر میکنم. کرکره کمی بالا میرود. استاد حسین علیزاده است.
اول شهریور تولدش بود و برایش پیام تبریک فرستاده بودم همراه دستهگلی. روبوسی که کردیم نگران و مضطرب پرسید چه شده؟ خبر نداشت. وقتی گفتم چشمان او هم خیس شد و گفت چه میرود بر سر این مرز پرگهر؟ چه میرود بر سر این سواران دشت امید؟
حتما دلش میخواست چیزی بگوید که نشست روی یکی از صندلیها. از کتابخانه، حافظ را برداشت و غزل «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم» آمد.
شروع کرد به آرامی زمزمه کردن چند بیتی و بعد گفت کاش میرفتیم هرمزگان، رودان. کاش الان آنجا بودیم کنار خانوادههایشان. حتما سخت میگذرد این ساعتها. حتما نمیگذرد اصلا. منتظر بود بگویم برویم. گفتم چراکه نه، برویم. مگر کار دیگری هم از دستمان برمیآید.
استاد رفت که جمع و جور کند راهی شویم و من هم کرکره را کشیدم پایین تا بروم منزل و بعد راه بیفتم سمت فرودگاه. تمام مسیر تا رسیدن به بندرعباس زمزمهام همین یک بیت بود:
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
به رودان که رسیدیم دیگر حتی همین یک بیت هم گفتنش سخت بود وقتی مادران سرزمینم را دیدم بیدخترانشان.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon