داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت ششم». امیرقباد | بی قانون. به کدوم موسیقی پناه ببرم که رها شم؟
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت ششم»
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
میگم به کدوم موسیقی پناه ببرم که رها شم؟ نگاه مگسکش اندر پشه لنگ به من میکنه و میگه موسیقی خودش دامه. میگم سبحان تو این همه برهان قاطع بلدی چرا نمیری پی آموزگاری من رو با بخت خودم تنها بذاری بسوزم و بسازم که بخت به در لگد میزنه. خواستم پاشم خودم رو به دستگیره برسونم که جفت پا پرید وسط سرنوشت و من رو کشون کشون برد به اتاق مجاور و نجواش رو کرد تو گوشم که اگر آقای قبضی بود چی؟ گفتم از چشمی مینگرم بی محابا دل به دریا نمیزنم که گفت دل تو دریایی شده بهش اعتماد نیست.
میگم دل دریایی سیری چند؟ بذار بگشایم در، که باغ و گلستانم آرزوست. ميگه: من که از الحان این نهیب بوی خزان میشنوم. میگم لغات رو از کجا میاری حقنه میکنی به ماجرا؟ میگه فعلا سکوت کن کناره بگیر خودم میرم سر و گوشی آب میدم. میگم اگه دختره بود چی؟ میگه اون با من. میگم این ترانه نبود؟ میگه اونم با من. ناقلا شده این سبحان.
قبلا پیشها از اون چارچوب پنجره دوری نمیکرد که معاشرتی از چنگش به در نشده باشه. حالا حواسش به مناسبات راه پله هم هست. از چشمی نگاه کرده میگه این دماغه یا دماغه امید نیک؟ میگم چشمت رو از دماغش بکش بیرون میگه دماغ اون تو چشم منه. جستم در رو باز کردم دیدم دخترک با شال گل بهاری و گونههای سرخ فال گوش وایساده ببینه صدای نفس از ما میشنوه یا بذاره بره. از غافلگیری که فارغ شد گفت: اومدم خدافظی.
یه نگاه غریب کردم بهش که کو سلامت چه وقت خدافظیه. این شعر چرا انقدر بیقافیه خودش رو باخته. دیدم یکی تو پلهها پیدا شد یخچال به دوش اهمی کرد به دختره که راه صحبت رو بست. دختره پلهها رو رفت پایین و من در رو بستم. سبحان گفت: دیدی حقیقت تلخه؟ گفتم این چه ربطی به حقیقت داشت. گفت ولی تلخیش مسلم بود. از تو چشات. گفتم بسه. لش کردم کنج دیوار. تا چه پیش آید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon