✅ تعطیلات خود را چگونه؟!. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

✅ تعطیلات خود را چگونه؟!
علی مسعودی‌نیا | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

پارسال در همین ایام نزدیک نوروز بود که تصمیم گرفتم از جایم تکان نخورم و از تهران خلوت و خوشایند ایام تعطیلات بهره ببرم. داشتم بابت این تصمیم درخشان به خودم می‌بالیدم که تلفن زنگ خورد. یکی از دوستانم بود. حال و احوالی کردیم و گفت: «آقا! عید چی کاره‌ای؟» گفتم: «هیچی! میمونم تهران». گفت: «آفرین! توی تعطیلات عید هیچ‌جا مثل تهران نمیشه». گفتم: «پس شما هم تهرانید... پس برنامه بذاریم...» پرید وسط حرفم و گفت: «نه. متاسفانه من و خانم و بچه‌ها داریم میریم ونیز... می‌خواستم ببینم بهت کلید بدم تو ميتونی بیای به ماهی‌های آکواریوم غذا بدی هر روز؟» گفتم: «باشه. مساله‌ای نیست». قرار و مداری گذاشتیم برای تحویل کلید و مکالمه تمام شد. داشتم با خودم فکر می‌کردم درست است که خانه‌اش قدری دور است اما خب، رفیق است و این هم که زحمتی ندارد. زنگ در آپارتمان را زدند و رشته‌ افکار من هم طبیعتا به شکلی کلیشه‌ای پاره شد. رفتم دم در. آقای جمالی همسایه واحد رو‌به‌رو بود. او هم با من چاق‌سلامتی کرد و گفت: «عید کجایی شما؟» گفتم: «همین‌جا. تهران». گفت: «بارک‌ا...! اصلا تهران توی عید عین بهشته. خوشم اومد ازت. آدم باشعوری هستی». گفتم: «مخلصیم! شما هم تشریف دارید؟» قیافه‌اش در هم رفت و گفت: «ای بابا! نه متاسفانه. خونواده گیر دادن که بریم آنتالیا...». گفتم: «به سلامتی... خوش بگذره!». با همان قیافه در هم آهی کشید و گفت: «ای بابا! چه خوشی‌ای؟... اجباره دیگه». چند لحظه در سکوت گذشت و دیدم دست‌دست می‌کند و نمی‌رود. یکهو قیافه‌اش وا شد و گفت: «راستی! پس اگه شما هستی، من این کلید رو میذارم پیشت که لطف کنی و گلدونا رو آب بدی». گفتم: «باشه! حتما!» تشکری کرد و تعارفات معمول را چاشنی کرد و رفت. هنوز در را درست نبسته بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خواهرم بود. با او هم خوش و بش و حال و احوالی کردم. گفت: «عید میری مسافرت؟» گفتم: «نه... حالش نیست. میخوام بمونم تهران...» گفت: «آخ! خوش به حالت... راس میگی. تهران توی عید بهترین جاست...» گفتم: «این هم دیگه خوش به حالی داره؟» گفت: «آره... اگه مثل من مجبور بودی بری تور اروپا چی می‌گفتی؟ این هم شد زندگی؟» گفتم: «والا چی بگم! اروپا که خوبه... من هم وسعم برسه میرم». اعتنایی به حرفم نکرد و گفت: «ببین! حالا که هستی تهران، الان کلید رو برات می‌فرستم به این دو تا سگ زبون‌بسته غذا بده و ببرشون بیرون و نذار احساس تنهایی کنن!» گفتم: «خواهر من! من از سگ می‌ترسم اولا... خونه تو هم اون سر دنیاس ثانیا... همین الانش هم...» گفت: «مرسی داداشی! جبران می‌کنم. پس الان میدم پیک کلید رو بیاره!». آبجی خانم حتی خداحافظی هم نکرد و گوشی را گذاشت. هنوز از شوک این ماجرا درنیامده بودم که آیفون زنگ خورد. از مانیتورش دیدم که سرایدار ساختمان است. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم: «چیه آقا صفر؟» گفت: «سلام آقای مهندس! آقای جمالی رو دیدم گفتن شما عید تهران تشریف دارید. راستش من هم پنج شیش روز اول باید برم ولایت. خواستم لطف کنید و این مدت جور من رو بکشید. آشغالای همسایه‌ها رو شب به شب بگیرید... باغچه رو آب بدید... شب‌ها هم حواستون باشه خدای نکرده دزد نیاد... اگه راه‌پله‌ها رو هم تی بکشید که دیگه خیلی خوبه.... دست شما درد نکنه...» آقا صفر پیش از این که من کلامی از دهانم خارج شود راهش را گرفت و رفت و هر چه با فریاد صدایش کردم اعتنایی نکرد. با عصبانیت از در آمدم بیرون که بروم دنبالش و حقش را کف دستش بگذارم که دیدم خانم تیموری همسایه طبقه بالا با لبخندی بر لب و چمدانی بزرگ در دست جلوی در ایستاده. سلام کردم و گفتم: «با من کاری دارید؟» گفت: «مزاحم شدم... از آقا صفر شنیدم الان! خوشا به سعادتتون که عید تهران هستید. راستش من متاسفانه امشب دارم میرم جزایر هاوایی. اینه که این کوچولوهای ما تنها میمونن. می‌خواستم لطف کنید و چند روز پیش خودتون نگهش دارید... وسایلشون هم توی همین چمدونه». با تعجب گفتم: «کوچولوهای شما؟» گفت: «آره دیگه! آرش و آرشا و ارشیا... آخه بچه رو که نمی‌شه برد هاوایی. گفتم شاید خونه ما هم راحت نباشه براتون. اینه که میارمشون خونه شما که خدای نکرده سختتون نشه!» گفتم: «شما یه لحظه همین‌جا منتظر باش!» بعد در آپارتمانم را وا کردم، دورخیزی کردم و شیرجه زدم سمت پنجره و از طبقه سوم خودم را انداختم پایین. به این ترتیب تعطیلات عید را در بیمارستان سپری کردم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bi