✅ راز پنهان. مرتضی قدیمی | بی قانون

✅ راز پنهان
مرتضی قديمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

کلافه از حال و احوال روزگار خود، قوری چای را گذاشته بودم روی سماور، منتظر دم کشیدنش و شاید هم آمدن دوستی، رفیقی، آشنایی تا بریزیم برای هم و فرار کنیم از این روزهای آخر شهریور که هر روزش یک تابستان بود. هیچ کسی نیامد تا برای خودم پر کنم و وقتی حالم خوب نشد لاجرم حافظ را برداشته تا با او که همیشه هست، دم‌خور شوم.
این غزل آمد که بسیار دوستش دارم:
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

بیت دوم را که خواندم، چای دوم را برای خودم ریختم تا نفسی چاق کنم. به بیرون نگاه کردم و گفتم آخه برادر من این چه رسمی است؟ صبا انگشت‌ها را ببرد لای موهایت بعد حواست به رقیب باشه؟
تا برسم به بیت آخر که گفته:
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

استکانم چند بار خالی و پر شد. حالم خوب که نشد غم بیشتری در دلم ریخت تا آرایشگاه مملو از عصر جمعه شود. در این فکر و خیال بودم که اگر حافظ در عصر ما می‌زیست، حال و احوالش چگونه بود و چه مواجهه‌ای با وزرا، نمایندگان، اختلاس‌گران، روزنامه کیهان، علی دایی، کانال آمدنیور و... داشت؟

چشم‌هایم کمی سنگین شد بعد از آبگوشتی که ناهار بر بدن زده بودم به همراه دوغ و آن تعداد چای. تلاش می‌کردم بسته نشوند و از جایم بلند شوم و آبی به سر و صورت بزنم که جوانی وارد آرایشگاه شد و گفت وقت دارید؟
با همان حال و احوال گفتم بنده اینجا نشسته‌ام که شما تشریف بیاورید و وقتم را در اختیار شما بگذارم.
لبخندی زد و رفت نشست روی صندلی منتظر تا پیشبند را ببندم. گفتم چای میل دارید؟ جواب داد نه ممنون.
پیشبند را بستم و پرسیدم موسیقی بگذارم؟ گفت چرا که نه. خوب باشه که خیلی خوبه. هنوز در حال و هوای همان غزل بودم و رفتم تو فولدر استاد شجریان و اجرای جذاب ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه را پِلی کردم و مشغول اصلاح شدم.
کمی از کارم گذشته بود و استاد در حال خواندن که صورت جوان را در آیینه دیدم؛ خیس شده بود و اشک روی گونه‌هایش جاری.
با استرس پرسیدم آقا اتفاقی افتاده؟
جواب داد نه. برایش یک لیوان آب آوردم. وقتی خورد کمی آرام شد تا من به کارم ادامه بدهم. بی‌آنکه چیزی بپرسم مبادا احساس کند فضولی می‌کنم یا اصرار. خودش گفت همیشه همین‌طور بوده. مال امروز و دیروز و فردا نیست، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.
از توی آیینه لبخند زدم و برای اینکه خودم را اهل شعر و شاعری نشان دهم گفتم:
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می‌کرد
نگذاشت ادامه بدهم و گفت نه آقا حل نمی‌کرد. خود اون بنده خدا گرفتار بود بدجور.
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

وقتی این بیت را خواند فکر کردم قصد کل کل دارد و می‌خواهد مشاعره کند. گفتم خوب جایی اومدی؟
گفت بله به توصیه دوستان بود. زحمت دادیم دیگه.
دال داده بود تا بگویم
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

از توی آیینه گفتم الف بده! پرسید جانم. گفتم الف دیگه. آشکارا. صورتش سرخ شد و چشمانش را بست. نمی‌دانم چهره‌اش چرا جوری شد که خجالت بکشم. کارم تقریبا تمام شده بود و سشوار را برداشتم موهای دور سر را بادی گرفتم و پیشبند را باز کردم. صورتش هنوز سرخ بود. می‌خواست که برود، گفت من شرمنده هستم، این راز هیچ‌وقت تا روز ابد کشف نخواهد شد و نمی‌دانم چرا این امید را در دل مردم کاشتم.
بیرون که می‌رفت گفتم باز تشریف بیارید این‌طرف‌ها. جواب داد اگر عمری باشه. دور که می‌شد پرسیدم راستی اسمتون، گفت:حافظ.
دستم خرد به استکان و افتاد زمین و 40 تکه شد. از جا بلند شدم و بیرون را نگاه کردم. فریاد زدم حافظ. جوان آن سمت خیابان در تاکسی برایم دست تکان داد. برگشتم تو آرایشگاه، خواب می‌دیدم یا واقعا...
گوشی داشت صدای استاد شجریان را پخش می‌کرد:
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
هیچ‌وقت این آهنگ را نداشتم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon