✅ به دیوار تکیه دادم. پدرام سلیمانی | بی قانون. دیوار تکیه دادم

✅ به دیوار تکیه دادم
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

به دیوار تکیه دادم. خسته‌تر از آن بودم که گودال را بلافاصله پر کنم. سرمای هوا چشمانم را پر از اشک کرده بود و چند قطره نیز روی گونه‌هایم بود. به این فکر می‌کردم که آیا وارد کردن سامان به این داستان کار درستی بود؟ به این فکر می‌کردم که خلاص شدن از دست یک جسد واقعا کار سختی است. سخت‌تر از کشتن. سخت‌تر از خوردن غذای جویده شده دوستی در بازی جرات-حقیقت.
روی زمین می‌کشیدمش. سامان چشمانش گرد شده بود و حرف نمی‌زد. نگاهش کردم، که بیاید کمکم کند. تغییری در حالت چهره‌اش حاصل نشد. جسد را رها کردم و روبه‌روی سامان ایستادم و گفتم: «الان مثل سگ ترسیدم. این‌قدر عرق کردم که نمیدونم شلوارمو از ترس خیس کردم یا نه. متاسفم که تو رو هم وارد این داستان کردم. حالا میتونی وایسی همین جوری بهم زل بزنی یا بهم کمک کنی تا زودتر از شرش خلاص بشیم» سامان گفت: «ترجیح میدم همین جوری زل بزنم» و همین جوری زل زد. پنج ساعت مشغول بودم و در تمام این مدت سامان با همان حالت به من زل زده بود. سيگاری روشن می‌کرد و به زل زدن ادامه می‌داد. پنج ساعت تمام. نمی‌دانستم جسد را کجا دفن کنم. می‌خواستم به سبک سریال برکینگ بد با اسید از بین ببرمش ولی بسته اینترنتم تمام شده بود و نمی‌توانستم هیچ اطلاعاتی از اینترنت به دست بیاورم. نقطه‌ای کور را در باغ نشان کردم و شروع کردم به کندن آن قسمت. تازه فهمیدم کندن زمین چقدر کار سختی است. قبل از شروع کار تصمیم داشتم یک گودال سه متری بکنم ولی حالا بعد از یه ساعت‌و‌نیم کندن زمین، حتی یک متر هم پیش نرفته بودم. عضلات ضعیفی داشتم و هیچ‌وقت ورزش نکرده بودم. احمق هم بودم. هرچند دلیلی وجود ندارد که در این متن به احمق بودنم اشاره کنم اما حس کردم شاید دل‌تان بخواهد بیشتر با من آشنا شوید. به هر صورت پس از چند ساعت گودالی کندم که چشمانم عمقش را سه متر تخمین می‌زد اما در واقعیت کمتر از دو متر عمق داشت. جسد را داخل گودال انداختم. به دیوار تکیه دادم. خسته‌تر از آن بودم که گودال را بلافاصله پر کنم.

سعید از خانواده‌اش متنفر است. تنها زندگی می‌کند و می‌شود گفت معتاد است. هر وقت می‌خواست مواد جدیدی را امتحان کند به من زنگ می‌زد که به خانه‌اش بروم و اگر یک وقت حالش بد شد تیمارش کنم. آن شب هم همین اتفاق افتاد. با این تفاوت که سعید مرد و من نمی‌توانستم یک مرده را تیمار کنم تا حالش بهتر شود. می‌توانستم زنگ بزنم به اورژانس. می‌توانستم کارهای منطقی‌تری انجام بدهم اما آن‌قدر ترسیده بودم که مثل تمام دفعاتی که گند بالا می‌آمد، سعی کردم صورت مساله را پاک کنم. باید از شر جسدش خلاص می‌شدم (بله می‌دانم که یک چرای بزرگ در برابر تصمیمم خودنمایی می‌کند اما همان‌طور که گفتم من یک احمقم. هان پس اشاره کردن به احمق بودنم بی‌دلیل نبود) یک جعبه پیدا کردم و بدن لاغر و نحیف سعید را داخلش جا دادم. با چسب خوب جعبه را مقاوم سازی کردم. و ناگهان یاد این قضیه افتادم که اگر در تهران زلزله بیاید میلیون‌ها آدم می‌میرند. در واقع له می‌شوند و بوی گند اجساد، بازمانده‌ها را می‌کشد.
سریعا از این فکر خلاص شدم. به سامان زنگ زدم تا با ماشین بیاید دنبالم. آمد. جعبه را داخل ماشینش گذاشتم و گفتم برود به سمت باغ پدربزرگم. در باغ را بستم. جعبه را از ماشین درآوردم. با زحمت زیادی چسب‌ها را کندم و سعید را خارج کردم. حتی اگر در خانه‌اش واقعا نمرده بود حتما به خاطر کمبود اکسیژن در جعبه مرگش قطعی بود. روی زمین کشیدمش. سامان چشمانش گرد شده بود و حرف نمی‌زد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon