✅ رخساره! بی تو دنیام یه چیزی کم داره. علیرضا مصلحی | بی قانون

✅ رخساره! بی تو دنیام یه چیزی کم داره
علیرضا مصلحی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

چشم‌هام رو بستم. تو دلم گفتم: «آرزو می‌کنم تا نهایت یک هفته دیگه، ۱۰ سال بزرگ‌تر بشم». زیر لب زمزمه کردم: «رخساره دارم میام. تحمل کن!» و شمع‌ها رو فوت کردم. رخساره یکی از دخترهای محل بود. چشم عسلی، ابرو کمون، گیسو کمند. فقط یه مشکل کوچیک داشت، حدود ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود که اون هم با درایتی که همیشه داشتم، شب تولد ۱۲ سالگیم حلش کردم.
داستان از 6-7 ماه قبلش شروع شد که تو مسیر برگشت از مدرسه، رخساره رو تو کوچه بالایی دیدم. دنبالش کردم و خونه‌شون رو یاد گرفتم. چند ماه تحت نظرش گرفتم. زندگیش رو کامل آنالیز کردم. از تمام زیر و بمش باخبر بودم. انصافا زن زندگی بود. پنهان‌کاری رو باید میذاشتم کنار، باید عشقم رو می‌ریختم بیرون. بالاخره یه روز دل رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم خیلی باقدرت عشقم رو بریزم بیرون. از وسط بلوار یه گل کندم. رفتم سر راه همیشگی‌اش یه گوشه قایم شدم. رخساره اومد. قدم‌زنان رفتم سمتش. رسیدم بهش. گفتم: «خانوم،ببخشید!» جواب داد: «بفرمایید!» قلبم انگار تو سرم می‌زد. هول شدم گفتم: «ساعت چنده؟» جواب داد: «6 و نیم». یه نفس کشیدم گفتم: «پس این گل برای شما». با لبخند ازم گرفت و تشکر کرد.
یه نکته اینجاست. دیدید خارج یه بچه مریض رو میبرن تو مسابقه فوتبال، میذارن الکی گل بزنه؟ قضیه من و رخساره دقیقا همین بود. با این تفاوت که خارج بچه‌ها گل میزنن، من گل می‌دادم. رخساره با همون دید من رو نگاه می‌کرد. خوب که فکر می‌کنم تو چشم‌هاش یه «آخی حیوونکی» غلیظی هم دیده میشد. ولی اون موقع این چیزها حالیم نبود. مطمئن بودم که رخساره در دام عشقم گرفتار شده.
یک ماه از تولد ۱۲ سالگیم گذشت ولی ۱۰ سال بزرگ‌تر نشده بودم. باید یه کاری می‌کردم. رخساره طفلک منتظر بود. پسر خاله‌هام یه فکر بکر داشتند. من می‌خوابیدم رو تخت، اون‌ها دست‌ها و پاها و کله‌ام رو می‌کشیدند و من با رویای رخساره کش می‌اومدم.
بعد از سه ماه کشش، احساس کردم به اندازه کافی بزرگ شدم. کت و شلوار بابام رو پوشیدم، رفتم در خونه رخساره اینا. زنگ زدم. صدای پاش اومد. چشم‌هام رو بستم. در باز شد. گفتم: «رخساره! بی‌تو دنیام یه چیزی کم داره!» چشم‌هام رو باز کردم. جلوم یه سیبیل دیدم که یه آدم بهش وصل بود. پدرزنم این شکلی نبود. گفتم: «ببخشید رخساره هستش؟» گفت: «رخساره کیه دیوونه؟!» گفتم: «مگه خونه خانومم اینا اینجا نیست؟» گفت: «انگار حالت خوش نیست مترسک. برو پی کارت. رخساره مخساره نمی‌شناسم. ما تازه اومدیم».
رخساره اینا از اونجا رفته بودند و من موندم با یه سری مفصل و رباط و تاندون کش اومده.
حالا چندین سال از اون ماجرا گذشته و من هنوز شُلم. بعضی وقت‌ها با یه تکون، دست و پا و گردنم درمیره. هفته پیش تو جلسه خواستگاری مهریه رو که گفتند فشار عصبی بهم وارد شد. دست‌ها و گردنم دررفتند، آویزون شدند. عروس غش کرد. مادرش داد زد: «زامبی زامبی». مادرم گفت: «به خدا زامبی نیست. فقط تو کوچیکی یه سه ماهی کشیدنش. الان باباش جاش میندازه صاف میشه». پاهام هم در رفت. کامل مچاله شدم. در نهایت پدر عروس با خاک‌انداز جمعم کرد، ریخت تو کوچه. خدا لعنتت کنه رخساره. گل تو رخسارت رخساره. یه کلام با مهربونی و عطوفت می‌گفتی: «برو گمشو پسره‌ عوضی بی همه چی».
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon