✅ از اون جهت: قسمت سوم. مهرداد صدقى | بی قانون.. با استیصال به زیر شلوارش نگاه کرد

✅ از اون جهت: قسمت سوم
مهرداد صدقى | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

مهران با استیصال به زیر شلوارش نگاه کرد. می‌خواست برگردد توی اتاقش اما یادش آمد کلید ندارد. برای همین به نگهبان گفت:
-ببخشین ميشه من تا عصر توی نگهبانی بشینم؟
قبل از اینکه نگهبان جواب بدهد، راننده آمبولانس گفت: آقا بیا مثل اینکه خدا دوسِت داره.
مهران با عجله به طرف آمبولانس رفت: «چی شده؟»
-هیچی. من تازه اعلام کردم موردت کنسله، بهم گفتن ظاهرا یکی تو دانشگاهتون از حال رفته داریم میریم همون‌جا. هر کی که هست فرشته‌ نجاتت بوده.
مراد چشم خود را باز کرد. می‌خواست از جای خودش بلند شود که با دیدنِ قیافه‌ مراقب دوباره چشم‌های خود را بست.
-پاشو تا اون تقلب‌ها رو صورت‌جلسه نکنم‌ و امضا نکنی، ولت نمی‌کنم.
-به خدا فشارم افتاده و حالم بده.
-احتمالا اون فرمول‌هایی که قورت دادی بهت نساخته. من برای اثباتِ تقلبت از جیب خودمم شده میدم از معده‌ت ام‌آر‌آی بگیرن
مراد برای اینکه بابِ دوستی را با مراقب باز کند، لبخند تلخي زد و به شوخی و با استیصال گفت: به خدا من صبحونه نخوردم و معده‌ام خالیه. به‌جای خرج ام‌آر‌آی یه کله‌پاچه بهم بدین خودم همه چیز رو میگم و حتی کارای دیگه‌م‌رو هم لو میدم.
مراقب نگاهِ تندی به مراد انداخت و گفت: تا الان فقط بحث تقلب بود اما الان این پیشنهادِ رشوه‌ رو هم ضمیمه‌اش می‌کنم مستقیم می‌فرستمت کمیته انضباطی.
مراد با شنیدن این حرف این‌دفعه واقعا حالش بد شد. مراقب به بهانه کمک کردن به مراد دستی به جیبِ پیراهنِ او برد و چیزی پیدا نکرد. مراد گفت: خدا رو شکر که امروز واسه خواستگاری احتمالی لباسِ مهران‌رو پوشیدم.
مراقبِ دوم به طرف همکارش نگاه کرد و گفت: ولش کن مثل اینکه واقعا حالش خیلی خرابه داره هذیون میگه. آمبولانس نیومد؟



آمبولانس که ایستاد مهران نگاهی به بیرون انداخت و گفت: خدا رو شکر دقیقا اومدین جلوی دانشکده خودمون. هر کی مریض شده خدا خیرش بده و خودش شفا بده.
بعد هم با التماس به پرستارها گفت: ببینین من اینجا آبرو دارم و نمیتونم اینجوری بیام بیرون. اگه ممکنه به مراقب‌ها یا استادمون ماجرا رو بگین تا اگه میشه سوال‌ها رو بیارن همین‌جا.
پرستارها با اخم به مهران نگاه کردند و گفتند: امر دیگه؟
مهران گفت: به خدا فقط همین. اصلا اگه بعد امتحان من‌رو توی بیابون هم ول کردین اشکال نداره.
پرستارها تا مراد را دیدند یک دل نه صد دل مطمئن شدند دارد تمارض می‌کند اما با این حال از او خواستند همراه‌شان به سمتِ آمبولانس برود. مراد توی دلش گفت «حالا که دارم تو امتحان می‌افتم لااقل تا آمبولانس یه کم برانکارد سواری کنم». برای همین جوری به تمارضش ادامه می‌داد که حتی بازیکن‌های لیگ برتر هم برای گرفتن پنالتی آن طور تمارض نمی‌کردند.
یکی از پرستارها در حالِ بردن مراد به استاد و مراقب‌ها گفت: «راستی یکی دیگه از دانشجوهای همین دانشکده توی آمبولانسه، بنا به عللی نمیتونست بیاد سرِ جلسه. می‌گفت اگه ممکنه برگه امتحان رو همون‌جا بهش برسونین».
استاد تصمیم گرفت خودش از صحت و سقم ماجرا مطلع شود.
همین‌که در آمبولانس باز شد و مهران، مراد را روی برانکارد دید، اولین جمله‌ای که با نگرانی گفت این بود: «مرادجان خدا رو شکر...همون لباست‌رو بهم بده».
مراد گفت: باور کن پیرهنِ خودم‌رو پیدا نکردم مال تو رو پوشیدم
مهران گفت: منظورم پیرهن نیست. زود شلوارتو در بیار با شلوارم عوض کنیم.
-اینکه اندازه‌ات نمیشه
-از این زیرشلواریم که بهتره

بقیه در ادامه 👇👇👇👇