داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. رویا رحیمی / بیقانون. نوزدهم
ديوانهها در نمیزنند
رویا رحیمی / بیقانون
@bighanooon
قسمت نوزدهم
شل و وارفته با آن لباس سفید خالدار چرک، شبیه تهمانده ماست و خیار ناهارم، گوشه دیوار راهرو شُرّه کرده بودم روی زمین و نگاهم میچرخید روی دیوانههای پراکنده در ارتفاعات با احتمال بارش یا گرد و غبار. همزمان لپ و چانهام را که از زبری ساقههای نورسته ریش میخارید ناخن میکشیدم و برای چهار شاخه مویم که از بیشانگی هوا رفته بود، حرص میخوردم. از خودم چندشم میشد. کو آن نظافت و نزاکت؟ کجا رفت آن همه دقت و آدابدانی؟ اصلا چطور این همه وقت طاقت آوردم و سراغی از تئوریها و فرمولهایم نگرفتم؟
تقصیر خودم بود که همیشه با تواضعی مثالزدنی سطح نبوغم را دستکم میگرفتم، وگرنه باید از همان روز که صد صفحه از مقاله «ارتباط میان مکعب روبیک و شیمی فضایی در بستر قانون احتمالات» ام گم و گور شد و بعد همراه دستههای سبزی آش و پلو با یک خروار سیر از سرِ میدون تا خانه های مردم رفت، بیشتر احتیاط میکردم. آن وقت، حالا در خانه پشت میزم بودم و داشتم روی اثبات حدس گلدباخ کار میکردم؛ نه اینکه با خفت، خودخاری کنم و پروژه تحقیقم بشود یافتن وجه تمایز بین مشنگها و جفنگها، از میان این جماعت خل وضع.
یک دیوانه در حالی که خودش را از نشیمن روی زمین میسراند، آمد و روبهرویم نشست، به اطراف نگاهی انداخت، دستش را جلو آورد و با چشم و ابرو به کف دستش اشاره کرد: «بخون ببین چهجوری میشه روح اون کرمه که توی گیلاس بود از تنم خارج بشه؟ داره تسخیرم میکنه».
کمی فکر کردم و با بیخیالی گفتم: «مطمئنی؟ اون از این کارا نمیکنهها! اگه تا الان هم به سلولهای سازندهاش تجزیه نشده باشه، فوق فوقش تا فردا با زبون خوش میاد بیرون. اگر بازم نیومد، نخ ببند به یه برگ تر و تازه و بخورش. قورتش که بدی کرمه گازش میزنه. تا گاز زد با نخه برگ رو بکش بالا.»
با سیلیای که زیر گوشم خواباند، حالیم شد ماجرا برای او مهم تر از یک بلع و دفع ساده است و منطق بیولوژیک هم حالیش نمیشود.
همان طور که جای دستش را میمالیدم، گفتم: «خب راستش باید درخت شی، گیلاس بدی، تا روحش منتقل شه به جایی که ازش اومده بوده.»
با قیافهای متفکر گفت: «پس میرم تو باغچه. اما نکنه آبم ندن؟»
سر تکان دادم: «اینجا که احتمالا آب و دون نمیدن، فقط کوده. اما خیالت راحت.مواظبتم.»
هنوز حرفی از نور و هرس شاخ و برگ اضافیاش نزده بودم که سیلی دوم را خوردم. با نفرت گفت: «نمیخوام. زندگیِ بدبویی میشه. من رژیم کود میگیرم. سهم کودم رو میدم به تو.»
مردک روانی اعصاب نداشت. گفتم: «باشه، باشه. برو بگو یکی بکاردت.»
همان طور که به خیزیدن و دور شدنش نگاه میکردم، از پشت سر صدای دست زدن و «آفرین، آفرین پسرم!» شنیدم. پیرمرد کممویی با پیشانی بلند، عینک گرد و سبیل مسواکی نزدیک میآمد. از چشمش تحسین میبارید و در کلامش محبت موج میزد. کنارم که نشست و محکم بغلم کرد، فرق سرم از ماچ آبدارش خیس شد.
در جواب نگاه متعجب من گفت: «خوشحالم که بالاخره یک عاقل پیدا کردم پسرم. سالهاست منتظر پیدا کردن یک مغز متفکر خلاق مثل تو بودهام! تا به حال هرچی مغز دیدم حتی به درد کلهپاچه و ساندویچ هم نمیخوردن. اما مغز تو! وای که چه گنجینهای!»
عاقبت یکی پیدا شده بود که ارزش مغز من را درک میکرد! آخ که اشکم داشت از خوشی این تعاریف صادقانه در میآمد. او که بود؟ قیافهاش که چنگی به دل نمیزد؛ ملغمهای از چاپلین، هیتلر، و ناظم دبستانم. اما از کلامش مشت مشت شعر و شعور بیرون میریخت. با هیجان گفتم: «ای بابا، این قدرها هم که میفرمایید قابل نیستم استاد! ببخشید اسم مبارکتان چیست؟»
بازویم را فشرد و آهسته گفت: «فعلا منتظرم نباش اما گاهی همین اطراف بپلک تا بشه پیدات کرد. اسمم هم پروفسور فردیناند زائربروخه. اما تو میتونی فرشته پنجه طلا صدام کنی.»
خدایا خواب میدیدم؟ شاید بدبختیهایم داشت تمام میشد! همین است دیگر. وقتی به یک دیوانه محتاج از ته دل کمک کنی، اینجوری یک فرشته، آن هم پروفسورش، با پنجه طلایی میرسد که به تو کمک کند. این همه صبر کردم، این چند روز هم رویش.
یقین دارم خود کرم گیلاس هم فکر نمیکرد روزی آنقدر تاثیرگذار باشد که به خاطرش یک دیوانه خود را در باغچه بکارد و یک نخبه به راه نجات نزدیک شود.
ادامه دارد
🔻🔻🔻
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
منتشر شده در روزنامه طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bigh