✅ خط روی پیشانی.. مرتضى قدیمى | بی‌قانون

✅ خط روی پیشانی

مرتضى قديمى | بی‌قانون
@bighanooon


حتما به پایان شوخی فکر نمی‌کردند که قبل از اجرایش زدند زیر خنده. من گفتم نیستم. گفتم شما هم نکنید. قبول نکردند. هنوز می‌خندیدند به آرمان که ادای سلام گفتنش را در می‌آورد.
- سسسسسسلام بچه‌ها. چچچچچطورین؟
چند هفته از شروع دوره آموزشی گذشته بود و اگر خنده و شوخی‌ها نبود تحمل آن همه تمرین رژه، در گرمای تابستان یزد کار سخت‌تری می‌شد.
آن شب قرعه ما چند نفر که برای خودمان گَنگی را تشکیل داده بودیم، به اسم فرزین افتاده بود.
کاغذی را تبدیل به فتیله می‌کردیم و می‌گذاشتیم لای انگشتان پای کسی که انتخاب می‌کردیم و آتش می‌زدیم. حالا باید منتظر شنیدن فریادش می‌شدیم و بعد هم اعتراض و داد و بیداد بچه‌های گروهان که از خواب بیدار شده بودند.
مازیار، ارشد گروهان توی گَنگِ ما بود و کسی جرات نمی‌کرد برود زیرآب‌مان را پیش فرمانده بزند. ضمن اینکه همه با هم رفیق شده بودیم و کسی هم از شوخی‌های گاه و بیگاه ناراحت نمی‌شد.
آرمان پیشنهاد کرده بود علاوه بر فتیله کاغذی، کمی الکل هم روی پای فرزین بریزیم و ببینیم وقتی بیشتر آتش می‌گیرد چه اتفاقی می‌افتد.
من گفتم نیستم. گفتم اصلا بی‌خیال فرزین. گوش نکردند تا ناراحت شوم و آن شب اسمم را توی لوح نگهبانی جا کنم تا خندیدن به فرزین و فریاد کشیدنش را نبینم.
دلیل خاصی هم نداشتم حتما اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم باید هوایش را بیشتر داشت وقتی نمی‌توانست راحت حرف بزند.
پاس سه بودم و باید دو ساعت، حدفاصل برجک چهار تا برجک پنج را می‌رفتم و برمی‌گشتم. سه بار رفته بودم و برگشته بودم. این یعنی نیم ساعت. 9 بار دیگر باید می‌رفتم و برمی‌گشتم تا پست من تمام می‌شد و بعد هم باید برمی‌گشتم برای استراحت. در این فاصله حتما کارشان با فرزین تمام شده بود و خندیده بودند و چند نفری هم بیدار شده بودند و از روی تخت‌های سه طبقه به فرزین و باقی بچه‌ها فحش داده بودند.
یک بار دیگر رفته بودم و برگشته بودم که چراغ‌های آسایشگاه روشن شد. هیچ وقت روشن نمی‌شد مگر وقتی افسرنگهبان خشم شب می‌زد. برای گروهان ما تا حالا نزده بود. اگر قرار بود بزند قبلش می‌گفتند تا بعد از فرمان «برپا» همه به سرعت پوتین به پا کرده و لباس پوشیده جلوی تخت ایستاده باشیم.
حالا صدای فریاد بچه‌ها از گروهان به گوش می‌رسید و چند لحظه بعد هم همه ریختند بیرون تا چراغ‌های گروهان عمار هم روشن شود.
جریمه سه روز اضافه ترک پست را به جان خریدم و به سمت آسایشگاه دویدم.
هنوز نفس‌نفس می‌زدم وقتی سر شکسته فرزین را دیدم که بیرون، روی زمین درازش کرده بودند و دور سرش پر از خون بود.
آرمان به سر و صورتش می‌زد و باقی بچه‌ها انگار همه لال شده بودند جز مازیار که بالای سر فرزین نشسته بود و می‌گفت الان آمبولانس می‌رسد.
پاترول افسر نگهبان زودتر از آمبولانس رسید و بعد هر دو را با هم بردند. آمبولانس فرزین را، پاترول هم آرمان را که شیشه الکل را خالی کرده بود روی پا و شلوار فرزین.
افسر نگهبان، عصبانی از اتفاق شب ماموریت‌اش قبل از رفتن به ما و بچه‌های گروهان عمار نگاه کرد و گفت «گم شید داخل، چراغ‌ها هم روشن».
وقتی همه رفتند، قبل از اینکه برگردم سمت برجک‌ها سراغ محمود که نگهبان در آسایشگاه بود رفتم.
محمود گفت شلوار فرزین آتش گرفته بود و لابه‌لای تخت‌ها می‌دوید و فقط داد می‌زد تا اینکه توی تاریکی با سر ‌خورد به لبه در فلزی آسایشگاه که رو به داخل باز بود.
دو هفته بعد آرمان از بازداشتگاه برگشت و برایش سه ماه اضافه خدمت بریده بودند. سه روز بعد هم فرزین پیدایش شد که حالا دیگر سلام گفتنش مثل قبل نبود و خودش هم. انگار که هیچ وقت لکنت زبان نداشته تا بی‌استرس بگوید سلام بچه‌ها چطورین و آن خط قرمز بخیه را هم همیشه روی پیشانی داشت.

🔻🔻🔻
روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon
#برجک