داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴:. فری کثیف علیه فری تمیز. طیبه رسولزاده | بی قانون
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴:
فری کثیف علیه فری تمیز
طیبه رسولزاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
یه روز وسطای ترم یه دختر ترم پایینی رو آوردن تو اتاق ما و گفتن هماتاقی جدیدتونه. اتاق ما همیشه جهنم بود. پر از لباس و کتاب و ظرف و زباله. هر روز باید یه ساعت تلی از لجن رو کنار میزدی تا مقنعه یا جورابت رو پیدا کنی. ظرفا هم وقتی شسته میشد که دیگه چیزی برای استفاده نمونده باشه. فقط اگه قرار بود مادر یا خواهرِ دهنلق یکیمون بیاد اونجا اتاق رو تمیز میکردیم. اون روز فریده که در رو باز کرد با وحشت جیغ کشید و رفت عقب. بعد پرسید اینجا بمب انداختن؟ به خاطر این سوال نابهجاش تخت بالایی رو بهش دادیم. نمیدونیم فریده عذاب ما بود یا ما عذاب فریده. ولی نرفت. یه کم سرخ شد و با سر انگشتای پاش به زحمت خودش رو رسوند به نردبون و رفت بالا. فردا صبح همه رفتیم سر کلاس و فریده رو با اون وضعیت جا گذاشتیم. ولی ظهر که برگشتیم همه چی عوض شده بود. هر کدوم در رو باز میکردیم اول فکر میکردیم اشتباه اومدیم و دو دقیقه که میگذشت تازه میفهمیدیم چی شده. فریده همه اتاق رو تمیز کرده بود. ظرفا رو شسته بود. حتی کمدامون رو که باز میکردیم لباسای تا شدهمون بهمون چشمک میزدن. حتی از باغچه خوابگاه گل کنده بود و گذاشته بود تو شیشه مربا كه یه بوی جادویی داشت. خیلی شرمنده شدیم. انگار اتاق دو دستی فریده رو بغل کرده بود که یه وقت ما بیرونش نکنیم. التماس رو تو چشمای دیواراش میدیدیم.
به همین خاطر فریده رو آوردیم پایین و یه تخت بهش دادیم. مهتاب براش بستنی خرید. بعد ازش خواستیم از خودش تعریف کنه. اونم گفت که وسواسیه و براش تحمل این وضعیت سخته. گفت که این کاریه که دوست داره و ما نباید شرمنده باشیم. به خاطر آدرنالینی که اون شب بهمون تزریق کرد و از همه مهمتر چایی تازه دمی که بهمون داد خامش شدیم. گفتیم خوب حتما وسواسش در حدیه که ما کفشامون رو بیرون از اتاق در بیاریم. یا وقتی از دستشویی میایم با دمپایی تا وسط اتاق نیایم. گفتیم درست میشه. مریم روانشناسی خونده اصلاحش میکنه. گفتیم به وضعیت عادت میکنه و اگر هم عادت نکرد مشکل خودشه. گفتیم ماکسیمم ظرفا رو باید سه روز یه بار بشوریم، سگ خور، میشوریم. خیلی حرفا زدیم که بعدا فهمیدیم همهاش چرت و پرت بوده. وقتی خواستیم بخوابیم استکانا رو جمع کرد که ببره بشوره ولی ما که شرمنده زحماتش بودیم از دستش گرفتیم و خودمون رفتیم شستیم. این آغاز نفوذ فریده توی روحمون بود. فرداش موقع رفتن سر کلاس هر چی که مینداختیم رو زود برمیداشتیم که فریده دولا نشه برداره. چون رختامون اتو شده بود یه جور احساس دین باعث میشد لباسای خونهمون رو که در میاریم تا کنیم و بذاریم تو کمد. تا چند روز همه چیز مرتب و منظم بود. حتی مریم که شلختهترین ما بود سر سفره ناهار سر من داد زد که چرا خرده نونا رو ریختم رو فرشا؟ داشتیم با دنیای تازه خو میگرفتیم که فریبا هماتاقیمون بعد از یه هفته مرخصی استعلاجی برگشت خوابگاه. فریده هنوز از کلاس نیومده بود. وقتی مطمئن شد هیچ خواهر و مادری مهمونمون نیست یه ساعت نشست و با تعجب به هماتاقیای منظمش نگاه کرد و هیچی نگفت. ولی یهو مثل کسی که یه سطل آب جوش سرش ریختن شروع کرد داد و هوار کردن: «معلوم هست دارید چه غلطی میکنید؟ چتونه شما؟ کی چیز خورتون کرده؟ به خودتون بیاید آدمای بدبخت. مگه خونه مادرتون اومدید؟ این اتاقا به هیچکی وفا نکرده. نگاه کنید به خودتون. مثل آدم آهنی شدید. کو اون روح کثیف و شلختهای که به وسعت یه دریا بود؟» بعد یکییکی لباسای تمیزی که از خونه آورده بود رو از تو چمدون درآورد و پهن زمین کرد. وسطش رو هم یه دایره باز کرد و همونجا نشست و بیسکوییت خورد در حالیکه از عمد خردههاش رو میریخت روی فرش. اگه مارتین لوترکینگ اونجا بود ساعتها به افتخارش ایستاده دست میزد. بعد مریم جو گیر شد و لباساش رو از روی چوب لباسی پهن زمین کرد و یه نفس عمیق کشید. مهتاب رو تختیا رو به هم ریخت و لبخند زد. منم برای اینکه از قافله عقب نمونم همه کفشا رو آوردم تو اتاق. بعد هر کدوممون یه بیسکوییت برداشتیم و راه میرفتیم خردههاش رو روی همه چیز میپاشیدیم. وسط جشن آزادی بودیم که یهو فریده در رو باز کرد. اول شوکه شد. بعد جوری که فهمیده باشه ماجرا زیر سر کیه خودش رو جمع کرد. یه نگاهی به فریبا انداخت. فریبا هم یه نگاهی به فریده کرد و رفت جلوی صورتش و تف انداخت روی لباسا. با اینکار فریده مثل گانگستری که تا اومده دست به تفنگش ببره تیر بارون شده پاهاش شل شد. همینجور که عق میزد وسایلش رو جمع کرد. یه سری به تاسف بر