✅ قربانی. پدرام سلیمانی | بی قانون.. بود و هیچ‌کس در خیابان نبود

✅ قربانی
پدرام سلیمانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

دیروقت بود و هیچ‌کس در خیابان نبود. در واقع در پیاده‌رو هم کسی نبود. یا اگرهم بود من نمی‌دیدمش. چون شعاع دید انسان محدود است و در تاریکی محدودیتش بیشتر می‌شود و من خسته بودم. همان‌طور که می‌دانید خستگی هم تاثیراتی منفی بر توجه دارد. به این نکته هم باید اشاره کنم که داشتم به سمت خانه می‌رفتم نه اینکه علافانه و بی‌برنامه در خیابان قدم بزنم، چون قدم زدن‌های علافانه برای آن ساعت نبود و معمولا دو سه ساعت زودتر باید انجام شود. به هر حال فقط من در خیابان بودم. در افکار خودم غوطه‌ور بودم و داشتم به زنی یا مرد مو بلندی که پشت پنجره خانه‌ای بالا و پایین می‌پرید نگاهی گذرا می‌کردم که کودکی به سرعت رد شد و کنارم ایستاد. با نگرانی به عقب نگاه کرد. من هم کارش را تکرار کردم و گفتم: «چی شده؟» پسرک بدون توجه به حرفم کنارم راه می‌رفت و مدام به پشتش نگاه می‌کرد. دوباره سوالم را مطرح کردم. در جوابم گفت: «یه آقایی... اوناهاش اوناهاش». سرم را برگرداندم اما کسی را ندیدم. بیشتر دقت کردم اما باز هم کسی را ندیدم. با لبخند گفتم: «نگران نباش کسی نیست. فقط من و توییم» و به این نکته توجه نکردم که لحن و محتوای جمله‌ام در آن شرایط می‌تواند تهدیدآمیز باشد. پسر داستانش را تعریف کرد. که مردی دنبالش افتاده بود و او فرار کرده است. گفتم: «تو این موقعیت‌ها سریع داد و بیداد کن. اصلا این وقت شب تو خیابون چیکار می‌کنی؟» ایستاد و با خشم نگاهم کرد و گفت: «یعنی میخوای بگی مقصر منم؟ خجالت نمی‌کشی این‌طور با یه قربانی رفتار می‌کنی؟» تعجب کردم و بدون اینکه برای توجیه حرفم دلیلی بیاورم از او عذرخواهی کردم و دوبار با دستم به شانه‌اش زدم. بعد از ضربه دوم پسرک چنان دادی کشید که نمی‌توانم توصیفش کنم. در عرض چند ثانیه همان خیابان خالی پر از آدم شد. جایی برای سوزن انداختن نبود. الکی! حدودا هفت هشت نفر جمع شده بودند. دو نفرشان من را محکم گرفته بودند که فرار نکنم. آر یو کیدینگ می؟ گفتم: «بابا چرا جو میدین؟ ترسیده بود داشتم کمکش می‌کردم».

خانم مسنی گفت: «پس چرا داشت داد می‌زد؟ خدا لعنتت کنه». رو به پسربچه کردم و گفتم: «راست میگه چرا داد کشیدی؟ مریضی؟» پسرک در حالی‌که گریه می‌کرد، گفت: «تو مریضی. چرا بهم دست زدی؟» راستش را بخواهید خیلی ترسیده بودم. در واقع ترس از دست رفتن آبرو بود آن هم برای همچین کار نکرده‌ای. یک لحظه در ذهنم حالتی را تصور کردم که آن مردی که پسرک را دنبال کرده بود او را گیر انداخته. از خودم خجالت کشیدم. در همین احوالات بودم که پیرمردی به جمع اضافه شد و گفت: «من دیدم این آقا کاری نکرده. می‌خواسته کمک کنه». همه حرفش را باور کردند. یکی گفت: «آقا صباحی حرفش حجته» و بعد همه از من عذرخواهی کردند. من ماندم و پسرک و آقای صباحی. گفتم: «آقا دمت گرم. بذار بغلت کنم. آبروم داشت می‌رفت. از کجا فهمیدی می‌خواستم کمک کنم؟» صباحی گفت: « شب‌ها می‌شینم پشت آیفون خیابون‌رو نگاه می‌کنم. جلوی در ما ایستاده بودین همه چیو دیدم و شنیدم». لبخندی زدم و نفس راحتی کشیدم. پیرمرد ادامه داد: «این آقا پسر رو هم من می‌شناسم. با باباش رفیقم. البته ایشون من‌رو نمیشناسه. خودم می‌برمش تا خونه». سرم را به نشانه تاکید تکان دادم و رو به پسر گفتم: «نزدیک بود بیچاره‌ام کنی. مواظب خودت باش و سعی کن الکی داد نکشی. همه نمیخوان اذیتت کنن». پسرک سرش را پایین انداخت و من خداحافظی کردم و کم کم دور شدم. به پشت سرم نگاه کردم. پیرمرد و پسربچه دست در دست هم همچنان ایستاده بودند. چند ثانیه بعد صدای بسته شدن دری را شنیدم. دوباره به عقب نگاه کردم. کسی نبود. با خودم فکر کردم که پیرمرد می‌خواهد به خانواده پسرک زنگ بزند و بعد به راهم ادامه دادم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon