داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مراد از جای خودش بلند شد. مهران هم میخواست بلند شود که یکدفعه حس کرد میخواهد عطسه کند
مراد از جای خودش بلند شد. مهران هم میخواست بلند شود که یکدفعه حس کرد میخواهد عطسه کند. دستمالی از از روی میز برداشت اما عطسهاش نیامد. بعد هم با عذرخواهی از بقیه که داشتند نگاه میکردند چرا او نمیرود، گفت: «ببخشین یه لحظه صبر اومد».
-تو که عطسهات نیومد؟
- خب اونم داره صبر میکنه تا بعدا بیاد.
یکی از اعضای کمیته انضباطی با اشاره به حرف مهران، با صدای آهستهای به بقیه گفت: «با توجه به وضعیتِ خاص روحیِ ایشون بهتر نیست براش یه تخفیفی در نظر بگیریم؟»
مهران میخواست از اتاق خارج شود اما خانم دانشجویی که میخواست وارد اتاق شود و چشمهایش به خاطر گریه قرمز شده بود، سرِ راهش سبز شد. مهران دستمال کاغذیاش را به او داد. خانم دانشجو هم در حالی که به خاطر ورود به کمیته انضباطی استرس زیادی داشت، تشکر کرد، دستمال را گرفت و چشمهای خودش را پاک کرد. پشتِ سرِ او، مرد جا افتادهای هم میخواست وارد اتاق شود. مهران که تا این لحظه بابت بدشانسیها و باز شدن پایش به کمیته انضباطی از زمین و زمان و به خصوص از مراد شاکی بود، بعد از دیدن آن خانم برای یک لحظه تصور کرد که شاید به قول مهدی طارمی در تمام این قضایا خیری بوده. مهران، در حال خروج از اتاق، صدای دبیر کمیته انضباطی را شنید که از خانم دانشجو پرسید:
-خانم شهابی درسته؟!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon