داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ ماهیها حرف میزنند. پدرام سلیمانی | بی قانون
✅ ماهیها حرف میزنند
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
«ساعت 15 روز 29 اسفند دختری 18 ساله روی یک مین به جا مانده از دوران جنگ رفت و هر دو پایش را از دست داد. دختر پس از حادثه به بیمارستان منتقل شد اما پیش از آغاز اقدامات درمانی جانش را از دست داد.»
- یه لحظه صدا رو کم کن. مگه هنوز مین هست؟
- هست که رفته رو مین دیگه.
- بیچاره. از 30 اسفند به دنیا اومدنم بدتره
- چی؟ مردن؟
- آره. اینکه اینجور بمیری. تو این سن. تازه اولشم پاهات قطع بشه. داری به این فکر میکنی که دیگه نمیتونی برقصی ولی بعد به خودت میگی عوضش زندهام. که یهو میمیری.
- آره مرگ بدیه. بیچاره!
- پدربزرگ منم همینجوری مرد.
- داشت به این فکر میکرد دیگه نمیتونه برقصه که مرد؟
- هاها! نه. قطار از رو پاش رد شد.
- از روی یکی از پاهاش؟
- آره
- خب پس پدربزرگت دقيقا همین جوری نمرده. باید جفت پاهاش با هم قطع میشد که بتونیم بگیم یه شباهتی داشته با مرگ این دختره.
- اون یکی پا رو تو قبلا از دست داده بود.
- خب پس میشه گفت یه شباهتی داشته.
- چطور پاش رفت زیر قطار؟
- نمیدونم. ولی به ما گفتن رفته زیر قطار.
- و تو نپرسیدی که چطور همچین اتفاقی افتاده؟
- نه. خب راستش پدربزرگم اونقدر هم واسم اهمیتی نداشت که بخوام بدونم چطور پاش رفته زیر قطار...
- و قطع شده!
- آره و قطع شده. یا اصلا هرچی. نمیشه به همه آدما اهمیت داد.
- این جمله رو در مورد پدرت هم گفته بودی.
- آره خب همیشه میگم. جملهای که درسته رو باید بارها تکرار کرد. هر آدمی یه سری اولویتبندی داره در مورد آدمایی که باید بهشون اهمیت بده.
- تو به کیا اهمیت میدی؟
- به خودم. خیلی مهمه که به خودت اهمیت بدی. جوامع مدرن باعث شدن آدما کمتر به خودشون اهمیت بدن.
- مطمئنی؟!
- نه ولی خب ترجیحم اینه اینطور باشه.
- ننوشته بود از وقتی که پاهاشرو از دست داد تا وقتی که بمیره چقدر طول کشید؟
-پدربزرگم؟ هنوز زنده است.
-چرا کسی باید در مورد پدربزرگ تو چیزی بنویسه؟ دختره رو میگم.
-چه اهمیتی داره که چقدر طول کشیده؟
-گفتی داشته به اینکه دیگه نمیتونه برقصه فکر میکرده و بعد به این فکر کرده که عوضش زندهاس و باید امید داشته باشه...
-من نگفتم اون فکر کرده که باید امید داشته باشه!
-خب اینکه با خودش گفته عوضش زندهام یعنی امید داشته دیگه.
-نه لزوما. صرفا شاید داشته واقعگرانه به قضیه نگاه میکرده.
-خب حالا. به هر حال... بیا فرض کنیم امید داشته.
-باشه!
-میخوام بگم اینکه بخوای از ناامیدی بعد از قطع شدن پاهات به امید برسی به یه زمان نسبتا طولانی نیاز داره. اگه زود مرده باشه قاعدتا نمیتونسته به همچین چیزایی فکر کرده باشه.
-اگه قضیه امید رو بیخیال بشیم درست میشه. زمان هم کم نمیاریم.
-نه میخوام امید هم باشه!
-پس این مشکل خودته و من کمکی بهت نمیکنم تو حل کردنش.
-شاید هیچوقت نتونم حلش کنم.
-معلومه که نمیتونی. چون احمقانه داری به قضیه نگاه میکنی.
-تو به پدرت و پدربزرگت اهمیت نمیدی. خیلی خودخواهی. هر چه قدر هم منطقی باشی بازم من برندهام.
-آره قبول دارم احمقهایی مثل تو طرفدارای بیشتری دارن.
-حتی ممکنه به این فکر کرده باشه که دیگه نميتونه ناخنهاي پاشرو لاک بزنه. عزیزم.
-البته ممکن بود بتونه. شاید مثل قبل لذت نمیبرد از لاک زدن ناخنهای پاهاش ولی خب ممکن بود بتونه. اگه سالم ميموندن.
-خوبه که گاهی تلاش میکنی منطقی به قضایا نگاه کنی و کمتر احمق باشی. ساعت چند سال تحویل میشه؟
-شمارش معکوس تلویزیون میگه نیم ساعت دیگه. بعدش چیکار کنیم؟
-نمیدونم. آبم رو عوض کن فقط. یه ذره اهمیت بده بهم تا نمیرم.
-مهم نیست. اگه مردی یکی دیگه میخرم.
-آشغال!
-همین که از نارنجی متنفرم ولی دارم ازت نگهداری میکنم یعنی بهت اهمیت میدم.
-آشغال!
-باشه. بس کن. عوض میکنم آب رو!
-مرسی.
-خواهش میکنم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon