داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ قطر ده تا میلگرد. یاسر نوروزی | بی قانون. مرضی دست دو تا را گرفته بود و «ممنون» میگفت به حاج صفی
✅ قطر ده تا میلگرد
یاسر نوروزی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
خاله مرضی دست دو تا را گرفته بود و «ممنون» ميگفت به حاج صفي. دايي مجيد جلوي ديگر بچهها را گرفته بود. خم كه ميشد، فرق زيادي با آنها نداشت؛ كمي توپُرتر، درشتتر، تاستر. دايي وحيد رفته بود كنار حاجصفي؛ «نيومدي داخل ولي حاجي» دايي سعيد آمد بيرون گفت: «درِ توالتتون رو از تو بستم حاجي. بچهها كه رفتن، دوباره بازش كن» بعد داد زد: «بياين اينور بذارين بچهها برن توالت. مجيد بيا» دايي مجيد راه افتاد دنبال دايي سعيد. دايي وحيد هم يك چشمش به دو دايي ديگر بود؛ گوش نميداد ديگر به حاج صفي. از كنارش كه رد شدم گفت: «ببخشيد حاج صفي! الان ميام» و جلوي من راه افتاد برود سراغ آن دو. سرِ راه گفت: «سيگار داري دايي؟» جوابش را ندادم و او هم منتظر نايستاد. تند ميرفت طرف داييها. مجيد از جيبش سيگار كشيده بود بيرون و دود ميكرد. دايي سعيد هم فندك ميزد براي خودش. دايي وحيد گفت: «چي شده؟» دايي مجيد گفت: «چي ميخواستي بشه؟ يه سرخر اضافه شد بهمون» دايي سعيد دود را نازك سمت زمين پايين فرستاد. گفت: «آروم مجيد. چه بخوايم چه نخوايم، الان شريكمونه» دايي مجيد خاكستر را چند بار تكاند و تقه زد به سيگار؛ «مزخرف ميگه اين سعيد. يه ريگي به كفشش هست. به جان تو هست. به جان آقام...»
دايي وحيد ايستاده بود روبهروي آنها؛ «چه ريگي بابا؟ خب ميگه نصفش زير خونهشونه ديگه. تازه خدا رو شكر اينقدري هم هست كه به همه برسه. نشنيدي گفت چقدر درازه. تازه ضخامتش رو هم نميدونست. يهو ديدي قطرِ 10 تا ميلگرد باشه. نه سعيد؟» و سر تكان داد تاييد بگيرد از دايي سعيد. دايي مجيد دستش را زده بود حاشيه درِ بسته. گفت: «سادهاي تو وحيد. سادهاي...» و موزاييكها را سُك زد. دايي وحيد دست دراز كرد براي گرفتن سيگار؛ «ساده چيه مجيد؟ من الان 36 سالمه. تو و سعيد هم هر كدوم كُلي از وقت زن گرفتنتون گذشته. اينو از زير چاه دربياريم، همهمون ميتونيم يه سر و ساموني بگيريم. اصلا همهمون فاميل ميشيم با همين حاجي. من ليلا رو ميگيرم، سعيد، طاهره رو...»
دايي مجيد دستش را برداشت و رو به دايي سعيد گفت: «تو رو خدا يه چيزي به اين بگو سعيد!» بعد رو به دايي وحيد ادامه داد: «اون دخترهاي صفي، همهاش مال تو!» دايي وحيد فندك ميزد؛ «ببين مجيد! برادر كوچيكم هستي. خلقات هم آشغالیه. ولي يه بار ديگه بشنوم به ليلا بياحترامي...» و حرفش را خورد. فندك آتش نداشت و نميتوانست كام بگيرد. دايي سعيد گفت: «خب راست ميگه ديگه وحيد! بابا آخه درست نيست جلو اين بچه...» و مرا نگاه كرد. دايي وحيد فندك را گرفت پايين و گفت: «دروغ بود سعيد. همهاش دروغ بود. از سر حسادت بود. من خودم تحقيق كردم ديدم از گُل پاكتره ليلا. اصلا يه ريزه ناخالصي تو اين دختر...» دايي مجيد پوزخند زد. گفت: «به چي حسادت كردن؟ شكمِ گنده حاج صفي؟!» نگاهش نميكرد. ادامه داد: «ميگه تحقيق! لابد از خودش پرسيدي، هان؟ يا از پسر جابر مكانيك؟» دايي وحيد چشم تنگ كرده بود و سر انداخته بود بالا.
كفترهاي صابر ميپريدند روي پشت بام آن بالا. گفت: «يارو اومده يه نامهايچيزي داده گويا به ليلا. اون هم جلوش دراومده، خيطش كرده. بعد هم پسره رفته حرف درست كرده واسهاش تو كل محل که این منو میخواد». دايي مجيد گفت: «باشه داداشم! حاج صفی هم عشق ميکنه يه داماد بالاخره واسهاش پيدا شد» دايي وحيد از همان دور دست انداخت يقه دايي مجيد و كشيدش جلو. دايي سعيد دستش را پس زد فيالفور و پريد وسط؛ «خفه شيد جفتتون!» خفيف گفت و جداشان كرد كه صدا نپيچد توي حياط.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon