داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ آخرین تاس فضایی. پدرام سلیمانی | بی قانون.. را قاطر سیاهی میکشد
✅ آخرین تاس فضایی
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: «جواب سوالاتتو آخر راه میگیری» انگار فقط میتواند همین جمله را بگوید. هزارمین بار است که تکرارش میکند. شاید هم کمتر. میگوید: «نه درسته. فکر میکنم حدودا هزار بار تکرارش کردم». کمی سرعتش را کم میکند و با من همقدم میشود. چهره کودکانه 70 سالهاش آنقدر عجیب است که نمیتوانم احساساتش را درک کنم. میگوید: «فکر نمیکردم دارم مجبورت میکنم که باهام بیای. به نظر میرسید خودت هم مشتاقی» خودم هم مشتاق بودم؟ دلم میخواهد سرش را از تنش جدا کنم. همانطور که سر سگم را جدا کرد تا مجبورم کند در این سفر همراهیاش کنم. البته نه با روش وحشیانه او. نه اینکه خیلی دلرحم باشم اما کندن سرش با دندان نشدنی است. میخندد: «راستش خودمم فکر میکنم زیادهروی کردم. شاید نیاز نبود با دندون اینکار رو انجام بدم. که البته به نظرم نمیتونیم انکار کنیم که به شدت تاثیرگذار بود. نبود؟ اما قبول دارم خوردن سگت دیگه خیلی زیاده روی بود. به شدت هم بدمزهاس». خودم را به نشنیدن میزنم. از همان 10 روز پیش که سفر را شروع کردیم جایی در انتهای افکارم میدانستم که خوشحالم اما سعی میکردم ابدا به این قضیه فکر نکنم تا او نفهمد. اما دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. میدانم دارم از این سفر لذت میبرم. زندگی یکنواخت و احمقانه فقیرانهام که فاقد معنا هم بود تکانی خورده است. چرا نباید خوشحال باشم؟ چون نمیدانم این هیولایی که با گاری داریم حمل میکنیم چقدر خطرناک است؟ چون با موجودی فضایی همسفر شدهام که سنش هفت سال زمینی است اما چهرهاش مانند نشيمنگاه 70 سالههای زمینی است؟ هیچ اهمیتی ندارد. نفس عمیقی میکشد و به سرفه میافتد. میگوید: «هنوز به هوای اینجا عادت نکردم. خوشحالم که از بودن تو این سفر خوشحالی و حالا که اینو فهمیدم باید بهت بگم که یه ساعت دیگه سفرمون تموم میشه. متاسفم» حرفی نمیزنم اما کمی جا خوردهام. انتظار نداشتم اینقدر زود سفر به پایان برسد. همین که تصمیم گرفتم به خوشحالیام فکر کنم باید همه چیز تمام شود؟ لعنت لعنت. بعد از نیم ساعت میایستد و میگوید: «خب سفر تموم شد. نیم ساعت زودتر رسیدیم، هه هه». منتظر میمانم که ادامه بدهد. اما ساکت میماند. میگویم: «خب؟ حالا چی؟» چند ثانیه به ساعتش نگاه میکند و بعد دکمهای را فشار میدهد و دستش را به سمت درختی میگیرد. درخت در عرض چند ثانیه تبدیل به چیزی میشود که به نظر میرسد... فقط میدانم تبدیل به چیزی میشود که درخت نیست. میگوید: «باید برم اما بهت قول دادم آخر سفر جواب سوالاتتو بدم. من موجودیام که سر سگتو با دندون کندم و به نظرم با چنین کارنامهای میتونم بزنم زیر قولم. اما نمیزنم. اون گاری و قاطر مال خودت. هیولایی هم تو گاری نیست. سرکارت گذاشتم. خب دیگه باید برم» دستش را میگیرم و فریاد میزنم: «یعنی چی؟ مسخرهام کردی؟» با آرامش میگوید: «آره، دقیقا. اون بالا تاس میندازیم یه اسمی در میاد. البته تاسمون با تاس شماها فرق داره که گفتنش اهمیتی نداشت به نظرم. آره تاس میندازیم و یه اسم در میاد. این دفعه اسم تو در اومد که سر کارت بذاریم. اما نیمه پر لیوان رو ببین. 10 روز زندگیت معنا پیدا کرد. البته اگه به اینکه چقدر داره بهت خوش میگذره فکر نمیکردی سفرمون بیشتر ادامه پیدا میکرد». صورتم از عصبانیت سرخ میشود. هنوز دستش را رها نکردهام. لبخند میزنم و با تشکر بغلش میکنم و بعد با تمام قدرتم گردنش را گاز میگیرم. هزاران بار. شاید هم کمتر. در حال مرگ میگوید: «نه... درسته... هزار بار...» و بعد میمیرد. همه چیز را رها میکنم و به سمت خانهام برمیگردم. میدانم زندگی یکنواخت و احمقانه فقیرانهام را باید ادامه بدهم اما خوشحالم که گلویش را پاره کردم و کشتمش. لااقل حالا دیگر میدانم قرار نیست کسی با تاس انداختن سرکارم بگذارد. شاید هم تصورم اشتباه باشد. نمیدانم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon