داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: مرگ تدریجی سال چهارمیها. طیبه رسولزاده | بی قانون
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: مرگ تدریجی سال چهارمیها
طیبه رسولزاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه معتبرشان نداشتند و بهتر بود بروند بمیرند؛ تنبلها! سال چهارمیها را هم به خاطر آنکه توانسته بودند با همه سختیها و عذابها دوام بیاورند، تنبیه و تبعیدشان میکردند به متروکهترین بخش خوابگاه. تا هم از اتاق مطالعه و سالن اجتماعات و سلف و حمام خیلی دور باشند و هم اگر خواستند خودشان را بکشند، کسی مزاحمشان نشود. البته خود مسئولان خوابگاه تو را به سمت یک نوع مرگ تدریجی هدایت میکردند. در طول سه سال غذای کم خوابگاه را به خوردت میدادند و تو را در یک محیط کاملا آلوده نگه میداشتند که دیگر سال آخر نای بالا رفتن از این همه پله را نداشته باشی و بر اثر کم شدن جانت پایت بلغزد و از آن بالا قل بخوری و بیفتی پایین و سقط شوی. تازه گرفتن اتاق خودش معضلی بود. اول هر سال اتاق تازهای تحویلمان میدادند که مجموعه بیبدیلی بود از موکت پاره و خاک گرفته، فرش چرک مرده، دیوارهای کثیف و سیاه و تختهای غرق سم سوسک و موش، بدون تشک. قابل سکونت کردنش کار یک نفر و دو نفر نبود. هر کس زودتر میرسید توی نمازخانه میماند تا بقیه هم برسند و دست در دست هم دهیم به مهر بلکه خراب شده خویش را کنیم آباد.
اوایل مهر سال آخر دانشگاه همه پنج نفرمان که رسیدیم کلید اتاق را تحویل گرفتیم. بعد چمدانها و وسایل انباری را با سختی زیاد چهار طبقه بالا بردیم و دست به کار شدیم. دیوارها را که شستیم، موکت و فرش را که جارو کردیم و شامپو زدیم، روکش تختها که کشیده شد، خانم فهیمی، مسئول خوابگاه آمد وسط اتاق ایستاد. این همان کسی بود که سه سال از عمر عزیزش را تلف کرد تا ما را از هم جدا کند بلکه آدم شویم ولی موفق نمیشد. نمونه ناظمی بود که ادامه تحصیل داده و با همه عقدههایش مسئول خوابگاه شده. نگاهی به در و پنجره و فرش تمیز اتاق کرد و مثل یک بازجوی خوب لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «به! به! احسنت به شما. خیلی تمیز شده.» بعد نگذاشت به خاطر تعریفش تعجب توی چشمهایمان حلقه بزند. همان لحظه به دلیل کمبود نیرو مجبور شد خودش نقش بازجوی بد را هم بازی کند. اخمی نظامی تحویلمان داد و گفت: «کی به شما گفته بیاید تو این اتاق؟» و جوری که معلوم باشد صرفا قصد آزار دارد ادامه داد: «اتاق شما 7 بوده نه7 7. جا نداشتیم انداختیمتون طبقه اول. زود برید تا صاحبای اصلی اتاق نیومدن.» خواستیم همه فحشهای آبداری که در این سالها نگه داشته بودیم تا در لحظه فارغالتحصیلی تقدیمش کنیم را همان جا به پایش بریزیم. ولی یادمان افتاد توی این شهر کسی را نداریم و خیلی سخت است چندتا دختر شب در خیابان بخوابیم. به جایش شروع کردیم به جمع کردن هر چیزی که امکان انتقال داشت. فرش، موکت، کمد. حتی تختها را هم به هر بدبختیای که بود بردیم. وسایل قبلی اتاق 7 را هم ریختیم توی کریدور. آخرش هم همه زبالههای جمعآوری شده را در کل اتاق 77 و راهرو پخش کردیم و یک شیشه ماست به پنجرهها پاشیدیم و رفتیم. ولی اینجا آخر خط نبود. وقتی اتاق را تمیز و مرتب کردیم و توی تختهایمان دراز کشیده بودیم و به تسهیلات طبقه اول فکر میکردیم که فهیمی اینبار بدون هیچ لبخندی وارد شد و بیمقدمه گفت: «نره غولا خجالت نمیکشید اومدید اینجا؟ طبق قوانین شما باید طبقه چهارم باشید. زود وسایلی که آوردید رو برگردونید سرجاش و امسال تو همون 77 بمونید.» خستهتر از آن بودیم که صدای اعتراضمان در بیاید. ترس از آزارهای بیشتر هم در سکوتمان بیتاثیر نبود. داشتیم به راههای انتقام از فهیمی فکر میکردیم که یکهو دو مرد گنده از خدمات در میان بهت و حیرت ما آمدند تو و همه چیز را ریختند وسط راهرو و وسایل اتاق 7 را برگرداندند سر جایش و رفتند. فقط آن شب وقتی چمدانهایمان را از اتاق بیرون میآوردیم و چراغ را خاموش میکردیم روح هیتلر را دیدیم که در تاریکی ایستاده و آرام برایمان اشک میریزد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon