داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ من انارم: مثلث عشقی مامانم و بابام و کله کز نداده. سحر شریفنیک | بی قانون
✅ من انارم: مثلث عشقی مامانم و بابام و کله کز نداده
سحر شریفنیک | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
تا آنجا برایتان گفتم که من و کله پاچه با هم ولو شدیم کف کلاس. همه از معلم تا هم کلاسیهایم جوری جیغ می زدند و اشک می ریختند و گوسفند کز نداده را به هم نشان می دادند که انگار جناب کله بر اثر حادثه تروریستی مرحوم شده ومن هم اسامه بن انار قاتل حرفهای و بلاشک ایشانم.
انقدر خودم را در همان وضعیت مثلا از حال رفته نگه داشتم تا بالاخره خانم مدیرمان از راه رسید. من و کله را با احتیاط از زمین بلند کرد و چون امیدی به پاسخگویی قربانی یک نبود از من پرسید: اَن! این چیه که با خودت آوردی مدرسه؟ چرا این کار رو کردی؟ با من بیا به آفیس. همین الان با خانوادهات تماس گرفتم که بیان اینجا تا مساله رو هر چه سریعتر حل کنیم.
بی جان تر از آنی بودم که بخواهم با خانم مدیر بحث کنم. بخاطر همین در سکوت کامل دنبالش راه افتادم.
پای مان را که گذاشتیم توی آفیس یا همان دفتر مدرسه مامان و بابا را دیدم که با چهره ای نگران منتظر ما نشستهاند. قبول دارم که یک تماس اضطراری از مدیر چقدر میتواند خانواده را هول کند و موجبات ترسشان را فراهم آورد، ولی حداقل انتظارم این بود که بابا هم کمی مراعات من را بکند و با زیر شلواری دور چین و کاپشن و دمپایی ابری نیاید مدرسه.
خانم مدیر شروع به گفتن کرد که اَن همیشه دختر خوبی است. اَن از دانش آموزان با انضباط مدرسه است. در واقع ما از اَن انتظار چنین رفتاری را نداشتیم و...
با اینکه 10 هزار بار به اولیای مدرسه گفته بودم که اسم من در فرهنگ فارسی یک حالت استراتژیک خاصی دارد و مخفف کردنم به خصوص جلوی والدین خیلی بی تربیتی است، ولی باز یک وقتهایی مثل امروز زمام امور از دستم می رفت.
خلاصه اینکه هنوز ماجرای اصلی مطرح نشده بود که بابا عصبانی از جایش بلند شد. با دو دست کش شلوارش را از دو طرف گرفت و سه چهار سانتی کشیدش بالا و گفت: خانم پاشو بریم. انااااار بابا. شما هم جمع کن وسایلت رو بریم یه مدرسهای که با ادب تر با نام افراد برخورد کنن. اما هنوز کلامش تمام نشده بود که خانم مدیر کله گوسفند را گرفت جلوی چشمهای بابا و گفت : شما به من بگید لطفا که این چیه؟
بابا در جا خشک شد. تمام خشمش در یک لحظه فرو کشید و لبخند گشادی روی صورتش نقش بست. خانم مدیر دوباره پرسید: پرسیدم به نظر شما این چیه؟ بابا دوباره خندید و به حالت ذوق زده ای گفت: راستش رو بخواین خانم.
شی ایزمای لایو!
خانم مدیر چشم هایش را گرد کرد و نگاه با معنایی به مامان انداخت. مامان هم که دید قضیه خیلی بیخ پیدا کرده وارد عمل شد و قضیه ارتباط عاطفی ایرانیها با کله پاچه و همچنین نحوه پخت و سرو آن را جامع و مفصل برای کل اعضای حاضر در دفتر توضیح داد.
بعد هم برای خواباندن غائله یک تعارف شل و ولی کرد که انشاا... همگی شنبه صبحانه به صرف کله تشرف بیارید منزل ما.
من هم تعهد بلندبالایی نوشتم و با مامان و بابا راهی خانه شدم. توی راه بابا یک بند از شرافت آریایی من صحبت میکرد و به قول خودش«ریکس پذیری» بالای من را در رسیدن به اهداف مقدس میستود.
خانه که رسیدیم بابا کله را گذاشت روی میز آشپزخانه و خودش نشست روبهرویش و شروع کرد از لبهای بیریخت و ور آمده جناب گوسفند ماچهای مکرر گرفتن.
مامان هم یک دستی و با مشت می زد روی سینهاش. قربان صدقه بابا می رفت و می گفت: جان دلم. حسن اون اوایل نامزدی هم من رو اینجوری ماچ می کرد. قربونش برم این مدل عشق و ابراز علاقهاش رو فقط واسه من و کله نشون میده!
از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم. راستش دیگر تحمل شنیدن ادامه این مثلث عشقی را نداشتم.
بعد از عملیات سخت امروز باید بیشتر مراقب خودم میبودم. در واقع فاز جدید عملیاتی هم در راه بود که باید برایش آماده میشدم. مطمئن بودم که پخت کله پاچه در آپارتمان قطعا برای خودش اتفاقهای عجیب و بو داری به همراه خواهد داشت. پخت این کله پاچه همچنان در هفته بعد ادامه دارد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon