داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ آنچه در شب خروج از برجام گذشت. مریم آقایی | بی قانون.. صدای بابا از خواب پریدم: «نه، نه!
✅ آنچه در شب خروج از برجام گذشت
مريم آقايی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
با صداي بابا از خواب پريدم: «نه، نه! لعنتي نبايد بري. نه!» نميدانستم چه شده، فقط ميدانستم قطعا و حتما وقت گريه كردنم است. پس بلند گريه كردم. اتاق حسابي تاريك بود و از پايين در اتاق نور كمي داخل ميآمد. صداي تلويزيون و فريادهاي بابا آنقدر بلند بود كه گريهام به گوش مامان نرسد. رودخانه اشكهايم روي كوير گونههايم روان بود. همينقدر شاعرانه و جذاب ولي از مامان خبري نبود. يك لحظه به ذهنم رسيد كه مامان رفته است قهر و براي همين است كه دادهايم نميرسد. از تصورش دلم ضعف كرد و به هقهق افتادم. نزديك بود از شدت گريه خفه شوم كه صداي مامان از آشپزخانه بلند شد: «بتركي مرد. زودباش ديگه!» و تعدادي قاشق و چنگال و ديگر آهنآلات پرت شد توي سينك آشپزخانه. اين هم نشانه خوبي بود و هم نشانه بدي. مامان نرفته بود اما انگار دعواي شديدي داشتند. خدا كند قضيه نگين اتمي انگشتر لو نرفته باشد وگرنه خيلي بد ميشد. از استرس به دو شكل پوشكم را كثيف كرده بودم و ميدانستم بيش از اين، تحمل ترس و نگرانيهايم را ندارد. در همين گير و دار و فكرهاي پريشان و گريههاي بيامان بابا يكهو گفت: «همچين برو كه نادر رفت بيشعور!» اين در بسته لعنتي نميگذاشت بفهمم آن طرف چه خبر است. چارهاي نبود. چند ثانيه سكوت و نفسگيري و بعد هم جيغ بنفش و بيامان. مامان هراسان در را باز كرد و گفت: «خبر مريضيش بياد و بره. انقدر داد نزن، بچه رو بيدار كردي» و بغلم كرد. رسيديم جلوي تلويزيون كه تصوير يك زردنبو را كه دور چشمهايش سايه سفيد زده بود، نشان ميداد. بابا پشت سر هم فحش ميداد. مامان نگاهي به من انداخت و گفت: «دخترم، ديگه بايد پوشكترو كمتر كثيف كني، وگرنه مجبور ميشيم كهنه پيچت كنيم». بابا چشم دوخته بود به صفحه تلويزيون كه قفل كرده بود روي چهره يك خانم مو طلايي كه خيلي ناراحت به نظر ميرسيد. گفت: «آفرين فدريكا، خوب حال اين تُرامپ رو گرفتي. دمت گرم». مامان گفت: «پاشو جمع كن خودترو. مگه دخترخالته؟ بعدم تُرامپ نه و تِرامپ». بابا جواب داد: «آقا اسحاق گفت تُرامپ، لابد درستش همينه ديگه. تو چرا انقدر مقاومت ميكني؟ حالا اينا رو ول كن. چقد پول داري؟ بريم از جمشيد دلار بخريم». مامان گفت: «لازم نكرده، يه مقدار دلار داريم. همين شماهاييد كه بازار رو خراب ميكنيد ديگه!» و يك ايييش كشدار نثار بابا كرد. بابا از يادآوري خاطره دلارها آب دهانش پريد توي حلقش و داشت ميرفت كه خفه شود ولي برگشت. بعد هم خودش را زد به نشنيدن و صداي تلويزيون را زياد كرد و رو به مامان گفت: «ساكتش كن ببينيم رييسجمهور چي ميگه. شانس كه نداريم، الان ميگه ما هم از برجام خارج ميشيم». مامان گفت: «عمرا. اين خط و اينم نشون كه در نمياييم». خيلي نميفهميدم چه خبر بود كه با داد و بيداد از خواب بيدارم كرده بودند و همچنان نميفهميدم «به هر حال بدبخت شديم» بابا و «ديدي گفتم» مامان براي چه بود، فقط اين را ميفهميدم كه هر اتفاقي بيفتد من الان بغل مامان هستم و بابا هم اينجاست تا هي حرف بزند و صدايش بپيچد توي گوشم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon