داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ داستانهای باورنکردنی: عروسی جنیان. حسام حیدری | بی قانون
✅ داستانهای باورنکردنی: عروسی جنیان
حسام حیدری | بی قانون
@Dastanbighanoon
زندگی و آداب و رسوم موجودات فرازمینی و جِنیان همیشه برای پژوهشگران و مردم عادی جذاب بوده است. اینکه آیا آنها هم بعد از خوردن سبزی خوردن نفخ میکنند یا وقتی در جاده شمال، تو ترافیک گیر میکنند؛ لاین خاکی میاندازند یا نه؛ نمونهای از سوالاتی است که همواره ذهن پژوهشگران علوم خفیه را مشغول کرده است. داستان این هفته مربوط به پل رافائل، خبرنگار جوانی است که در یک شب خوفانگیز به صورت اتفاقی، در مراسم آيینی یک گروه از موجودات فرازمینی حاضر میشود. او در آن شب پس از اینکه خروجی رسالت غرب را رد میکند؛ به اشتباه از جنگل اسرارآمیزی سر در میآورد که تا به حال کسی به آنجا پا نگذاشته بوده است.
او این بخش از داستان را اینگونه تعریف میکند:«... اون شب هوا خیلی سرد بود و مه عجیبی همه جا رو فرا گرفته و حالت رعب آوری ایجاد کرده بود. همه جای جنگل سکوت بود و فقط گاهی صدای ناله فردی در تاریکی بلند میشد که داد میزد: «سیب زمینی پشندی نصف قیمت تره بار... بدو بیا که آتیش زدم به مالم»... برای اینکه داستان ترسناکتر بشه از ماشین پیاده شدم و همین طور که با ترس و لرز از بین درختها جلو میرفتم یه دفعه صدای چند نفر رو شنیدم که داشتند آهنگ عجیبی رو زمزمه میکردند. مضمون اون آهنگ اینطور بود که: «دلبرم دلبر خانه خرابم کرد... چشم شهلایش دیده پر آبم کرد». من با شنیدن اون صدا و آهنگ ناخودآگاه در جایم خشکم زد و همین طور خیره خیره به اون افراد زل زدم. آنها قد کوتاهی داشتند و لباسهای عجیب و غریبی داشتند اما همهشان پاپیون زده بودند... چند دقیقهایی گذشت و من همینطور مات و مبهوت در آن شب خوفناک، این افراد عجیب را نگاه میکردم و از دور برایشان دست میزدم که ناگهان یکی از آنها متوجه من شد و صورتش را به سمت من چرخاند... همین که سرش را به سمت من چرخاند، تمام تنم به رعشه افتاد... چشمهای درشت و صورت ترسناکی داشت و پوست صورتش تیره و آفتاب سوخته بود و موهای سرش را که به نظرم تازه کاشته بود به سمت عقب شانه کرده بود... چند لحظهایی به من زل زد و من از ترس تمام موهای تنم سیخ شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم ... حتی قدرت سلام و علیک کردن و احوالپرسی هم نداشتم تا اینکه چند قدمی به من نزدیک شد و بلند فریاد زد: «شاباش شاباش... هزاری بپاش»... این حرف را که زد انگار آب سردی روی من ریخته باشند، یخ کردم. چون من کیف پولم همراهم نبود و هیچ پولی برای شاباش دادن نداشتم... .
بعدا وقتی این داستان رو برای پدرم تعریف کردم، با پشت دست توی صورتم کوبید و گفت: «خب خاک بر سرت کنن، میگفتی ما هم میومدیم عروسی شام میخوردیم» و آن موقع بود که فهمیدم آن عروسی را موجودات عجیب برگزار کرده بودند که البته به صرف شربت و شیرینی بود و شامی سرو نمیشد.
بعد از اون شب چند باری باز هم به آن منطقه سرزدم ولی هیچ خبری از آن آدمهای عجیب نبود که گویا برای مراسم پاتختی رفته بودند خانه مادر عروس... و من هیچ وقت نتوانستم اونها رو ببینم و به عروس و داماد تبریک بگم ولی مطمئنم که اتفاقات اون شب به هیچ وجه زاده تخیل من نبود و تماما واقعیت محض بود».
آیا این داستان واقعی است؟
آیا پاول آن شب واقعا به مراسم عروسی موجودات فرازمینی رفته است؟ پس چرا در عروسکشان شرکت نکرده است؟
آیا آن موجودات عجیب جن بودهاند؟ و آیا جنها هم رسم شیربها دارند؟
این سوالات و هزاران سوال دیگر مسائلی هستند که هیچ وقت به آنها پاسخ داده نشد.
این ماورالطبیعه است که با شما حرف میزند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon