داستانهای روزنامه طنز بی قانون
الکی لبخند میزنم و با او همراهی میکنم. چشمم به بابا بزرگ میافتد که دوباره برمیگردد
الکی لبخند میزنم و با او همراهی میکنم. چشمم به بابا بزرگ میافتد که دوباره برمیگردد. خداخدا میکنم
چیزی نگوید. جلو میآید و به خانم فرهمند میگوید: «من یادم رفت به شما سلام کنم. بیادبی بنده رو ببخشید».
خانم فرهمند که انگار خیلی از این جمله خوشش آمده میگوید: «ممنونم باباجون». بعد هم به من میگوید: «آخی، طفلی چقد مهربونه». ای وای، فکر کنم میخواهد باز هم از کیفش برای بابابزرگ پول دربیاورد. به او اشاره میکنم که این کار را جلوی بقیه نکند تا پیرمرد خجالت نکشد. خانم فرهمند جوری به من نگاه میکند که انگار خیلی سرم میشود اما نمیداند همه این چیزها بهخاطر این است که عرضه نداشتهام کیف پولم را بیاورم. بابابزرگ میخواهد برود اما چند لحظه با تعجب به من و خانم فرهمند نگاه میکند. بعد هم به من میگوید: «این که با قبلی فرق داره که».
در حالی که به شدت قرمز شدهام، الکی میخندم. چاره دیگری دارم؟ خانم فرهمند متعجب است. بدون اینکه بابابزرگ متوجه شود، باز هم با پوزش بسیار، با اشاره دستم به او اشاره میکنم که یعنی «گفتم که طفلکی مشکل دارد». خانم فرهمند ابروهایش را بالا میاندازد که یعنی «آها». حالا او هم الکی به بابابزرگ لبخند میزند. بابابزرگ که نمیداند جریان چیست، با خنده ما او هم میخندد و میگوید: «فعلا تنهاتون میذارم. ایشالا که خوشبخت شین».
خانم فرهمند قرمز میشود و میگوید «الهییی چقدرم مهربون بود. دوس داشتم بهش بیشتر کمک کنم». بابابزرگ به سمت در میرود. خانم فرهمند میگوید: «آخی. آدم اگه اینرو جای دیگه میدید نمیفهمید مشکل داره. از کجا فهمیدین؟»
میگویم: «خب حس کردم مشکل داره».
«آدم شناسیتون خوبه».
«ممنون. انتخاب شمام حاصل همین حس بوده».
در حالی که حس میکنم خانم فرهمند از این جملهام کیف کرده، بابابزرگ در کافه را باز میکند که برود و با صدای بلند میگوید: «خدافظ حامدجان».
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon